یکشنبه

«به راه باد نهادم چراغ روشن چشم»؟

هوا هنوز تاریک بود که دخترک توی ایستگاه کلاه بافتنی را رساند دستم. جوری که نه من پیاده شوم و نه او سوار. به قدر گشودن چندلحظه‎ایِ در. گاهی چیزهامان را این‎طور مبادله می‎کنیم. اتوبوس من از خیابان او می‎گذرد. یک تلاقی آشنا. یک تلاقی مهربان. من هم براش کتاب برده بودم بی که بگویم. شوق خواندنش را داشت. از خیابان که رد می‎شد، دیدم سر فرو برده به پاکت کاغذی و لبخند می‎زند. کلاه خاکستری با شیارهای آبی کبود. همان که خواسته بودم.
دیشب برف نشست بر آسمان شبم و نقش زدن را با وجود سرفه‎ها بسیار خوش داشتم. بعدتر آسمان شب کشیدم، شفق قطبی. و صورت‎های فلکی را افشاندم روی طرح. اخترک‎ها تا روی بازوهام آمده بودند. یادش افتادم. می‎خواندم و انگشت را آهسته می‎گذاشتم روی خال‎های کوچک بازوش، یک‎به‎یک. «اخترک اول مسکن پادشاهی بود با شنل قاقم ارغوانی. توی اخترک بعدی میخواره‎ای می‎نشست. اخترک پنجم اما چیز غریبی بود. یعنی فقط به اندازه‎ی یک فانوس پایه‎دار و یک فانوس‎بان جاداشت.» یادهای لعنتی.. فانوسی که طوفان خاموشش کرده. فانوس‎بانی که در تاریکی نشسته روی کوچک‎ترین اخترک و.. بعد گریه آمد. بعدتر هم تب و لرز. با گریه سر را پنهان کرده بودم زیر پتو و ساق پاهام بیرون. نفس سنگین. و گاه مچاله و پتوپیچ. و سوزش پوسته‎ی نازک پای چشم. و اشک.. و تاریکی..
امروز هم با شال و پالتو نشسته‎ام پشت میز. و زانوهام می‎لرزد آن زیر. انگشت‎هام از سرما کرخت شده‎اند. آستین‎های سیاه را کشیده‎ام تا بن ناخن‎ها. افاقه نیست اما. باقی راضی‎اند از دما. نه که سرد باشد، من درونم برف می‎بارد. سردم است و حالم خوش نیست. دلم گرما می‎خواهد. گرمای خوب. گرمای امن. حال خوب. فانوس روشن..