چند تار مو به شانهاش مانده بود. لباسهای شسته بر رختآویز منتظر بودند. لوتکاهای مرد ارمنی را هم چیده بود توی ظرف. بستهای هم قهوه خریده بود ازش. یک رج شعلهی آبی میسوخت به دل بخاری. چند برش از پوست گرهدار بالنگ را چیده بود گوشهی بخاری که عطرشان آهسته پراکندهی جان خانه شود. فنجانهای سرخ هم روی آبچکان دمر مانده بودند. خالخالیها روی هم، گلگلیها روی هم. نقاشیها را به شوق سوا کرده و چسبانده بود روی آن برچسب سیاه و کریه. گوشهی بعضیشان آهسته ورمیآمد که زن بیاید و با فشار نرم سرانگشت دوباره محکمشان کند. نشانهای گذاشته بود وسط شعری از نیما و کتاب را هم کنار تخت. همهچیز جوری بود که انگار ساعتی بعد، یا حتا عصر به خانه بازمیگردد. اما زن رفته بود. زن از کلمههاش دست کشیده بود. چون تو هرگز نمیخواندیشان. از خواندن بیحاصل قصه هم خسته بود. چون صداش به تو نمیرسید. زن عکسهاش را رها کرده بود. چون تو نمیدیدیشان. زن از خانه هم خالی شده بود. چون گرمای سینهی تو را کم داشت. زن از تو هم دل بریده بود. چون تویی در کار نبود دیگر. زن رفته بود. برای همیشه رفته بود. و همهچیز جوری بود که انگار ساعتی بعد، یا حتا عصر به خانه بازمیگردد.
دوشنبه
شنبه
پیرمرد شیرازی یکوقتهایی آهسته چیزی زمزمه میکند حین کار. از این فاصله نمیدانم چه میخواند. اما زیر و بمی که به صداش میدهد مرا میبرد به ایوان خانهی عزیز. مجمع بزرگی روی پا گذاشته و برنج پاک میکند. گلولههای ریز شاهدانهای شکل و ساقهریزههای جامانده را میریزد توی پیالهی کنار دست. پیرمرد زمزمه میکند و میزم پر از بوی برنج تازهست. پر از نجوای عزیز. زنجرههای عصر میخوانند. آفتاب افتاده روی حصیربافت گل شویدی. پیرمرد زمزمه میکند و آقا زنده میشود. نشسته روی صندلی همیشهاش کنج ایوان. چشم دوخته به جاده. لیوان آب تگری روی پیژامهاش دایرهای خیس کاشته. دست دیگرش کتاب زبان خوراکیهای دکتر جزایریست. پیرمرد زمزمه میکند و آفتاب کمجان زمستان از روی انگشتهام و کلیدهای حروف میگذرد. یک تکه از کودکی زنده میشود و به گور میرود باز.
جمعه
پنجشنبه
یک شبی دلم زار زده بود که چرا همهچیز را نابود کردی لعنتی؟ بلد نیستی گذشته را بی ویرانی و بمباران، از یاد ببری؟ کنار بیایی؟ بلد نبودم. بلد نیستم. او زار زده و افتاده بود به جان خاطرهها. عکسها را یکییکی با جزئیات تمام تصویر کرده بود و از حرارت حرمان جانم را سوخته بود. وادارم کرده بود دستکم پنج برنامهی بازیابی هارد را تا سپیدهی صبح امتحان کنم. آنهایی که نوشته بودند مردهی پوسیده را هم از گور میکشیم بیرون، حی و حاضر! تا صبح همهی مزخرفات عالم را از عمق سالها کشیده بودند بیرون، الا دستهی عکسها را. دلم زار زده بود برای آن تک عکس. سر کوه بلند. شبانهی میلادش رفته بودیم بالا. و چه حال نابی داشت شبانهی کوه. شانه به شانه. آخ.. زار زده بود برای تک عکسی که توش چشمهام میشی روشن افتاده و از تراشهی آفتاب هردو، چشم را تنگ کرده بودیم. سر را به هم تکیه داده و او دستش را انداخته بود روی شانهی چپم. دلم زار زده بود برای این تک عکس و من اما نداشتماش. نمیشد که پیداش کنم. به کل پاک شده بود. شیفت و دیلیت مثل غول چراغی مطیع، اطاعت کرده بود آنچه با خشم ازش خواسته بودم ماهها پیش را. سرآخر خسته و سرخورده دست کشیدم از جستوجو. گفتم دلک! تو لااقل کنار بیا. تماشای گذشتهای که گذشته، جز کندن زخم چه ازش برمیآید؟ ازم روگردانده بود. شاید هم لعن و ناسزایی نثارم. امشب اما دنبال کارهای زن یونانی پوشهها را میگشتم. زرد توی زرد و همه به نام بکآپ و چه و چه. یک فایل صوتی پیدا کردم که با تاریخ میلادش و همان شبانهی کوه بلند ذخیره کرده بودم. بیستوچند تیر نودوسه. با حیرت خواستم بازش کنم که دیدم گوشهی پایین پنجره یک تصویر کوچک نقش بستهست. دو نفر رو به آفتاب صبح سر را تکیه دادهاند به هم و چشمها را چین انداختهاند. یکیشان بازوش را گذاشته پس گردن برهنهی دیگری که موهاش سیاه و کوتاه است و ساعد را آویخته از شانهاش. همان گوشهای عکس را برداشتهاند که شب قبل ماه کامل را دیدهاند و سلانهی علیزاده بوده و دخترک از خنکای باد شبانه خودش را به گرمای سینهای فروفشرده. عکس را سنجاق صِدام کرده بودم که ماجرای آن شب را آهسته و خشدار روایت میکرد..
طعم تمبر- سیزده
از گورستان که برمیگشتیم، برِ جاده برام انار خریده بود. انارهایی به بزرگی گرمک. دلم نیامده بود بگویم اینها نرم شدهاند و بیشک پوسیدهاند. امروز که یکیشان را شکافتم، خانه پر شد از بوی تنهی نیمپوسیدهی درختی در جنگلهای شمال. تن به باران سپرده. اما سرخ بود. سرخ و شیرین. طعمی که چندان پسندم نیست برای انار. این شد که دانهها را با لیوانی آب گذاشتم روی شعله. همینطور خلمآبانه و بیهدف. کمکمک حبابهای ریز نشست به تن هر دانه و یکییکی رنگ باختند. ایستادم به تماشا. انگشتهای دست چپم از صبح خوابرفته و کرختاند. گرفتم روی حرارت انارهای جوشان. بیدار نشدند اما. که البته امید مرهمی نبود از این ماخولیا. و تا انارها نمیدانم به چه تبدیل شوند باز کتاب را سرگرفتم. کتاب معرکه است. داستانی لطیف. آدمهایی که میشود فهمیدشان. قصهای که تنها به قدر دانه کردن اناری امانت میدهد و زمین گذاشتناش محال است. کتاب معرکه است. کتابها معرکهاند. میتوانم بِرتای نرمخو را پیش چشم بیاورم وقتی به تن کِنودسن ماهیگیر پیچیده و موهای زرینهاش بر عریانی سپید شانههاش پریشان شده. و یا آن دخترک ترسخورده یودیت را. و آرزوی گریز را. و راهبک چوبی را. کتابها معرکهاند. هرروز بیشتر تن به دیوانگی میسپارم. غرق کتابها. گسسته از دنیای دیگران. دور از هیاهو. برای گریز از چرخدندههای بیرحم مرور. برای گریز از اشکهای پرحسرت و تلخ. برای نجات از سردی و فاصله. برای تاب آوردن. برای طاقت آوردن. برای خیال را پر دادن. برای جستن تو. برای یافتن تو.
چهارشنبه
طعم تمبر- چهارده
جانم از حسرت سرریز میشود وقتی میبینم دونفر عیان و بیپروا از خلوتشان میگویند. -تو میدانی که حسرت را با حسادت هیچ میانه نیست.- از خلوتشان برشی نشان دیگران میدهند. نه با تبختر و فخر. نه برای فروکردن خار رابطه به چشم دیگران. یک جور جوشش مهر است وقتی زنی توی میهمانی فارغ از جماعت سرخوش رو کرده به قاب دوربین مردی و لبخند زده. سوای سلفیگرفتنها و عکس از در و دیوار برداشتنها، وقتی دیگری حواسش نیست ازش قابی ماندگار کردهای و پایاش نوشتهای جانِ جانِ من. من به تمامی دور بودهام از این احوال. از این شانه به شانهی جانی ایستادن و به دیگران نشاناش دادن. همیشه اِبایی بوده. همیشه رنج بردهام از پنهان ماندن. از لحن سردِ یکی از هزار بودن. از غریبه ماندن. از مهر را به پستو بردن. در جمع گوشهای ایستادن. تو با من چنین تا نکن. مثل این است که کسی را با حسرتی داغ به گور بسپاری! نه، هرگز با من چنین نکن! اینکه من باشم و پشت هفت پرده چمباتمه زده باشم که مبادا دیگران بویی ببرند، حالم را دیگر میکند. چه بخواهیم و چه نه آدمها سر به زندگی هم دارند و از این گریزی نیست. قبای آدم تنها به سر نکش میان جمع. با فاصله خراشم نده. من حد میانه و معتدل را خوب تمیز میدهم از افراط و کماعتنایی. من دستهات را دوست دارم که بازوم را فشردهای میان انگشتهات پشت دریچهی دوربینی. من گونهام را دوست دارم وقتی مماس صورت تو شکفتهست پشت دریچهی دوربینی. میخواهم جوانهی نورس چشمهام را ببینی وقت کنارت بودن پشت دریچهی دوربینی. میدانی از چهها حرف میزنم؟ دل اگر با من داری، پنهانم نکن از دیگران. دل اگر با من داری..
سهشنبه
طعم تمبر- پانزده
میدانی من از ملامت شدن چه گریزانم و بیزار؟ همهی آدمها گاهی گیر میکنند. در گذشته. در مرور. در انتظار. گیر میکنند در نارسیدهها. در از دست رفتهها. گیر میکنند و جهانشان میشود یک شکنجهگاه تاریک. آنقدر تاریک که اگر چشم به سیاهی خو کند هم باز چیزی جز سیاهی در کار نیست. گیر میکنند و دور میزنند و فرومیروند و نمیرسند به هیچ. گیر کردهای و این تاریکی و تنهایی را دوست نداری. کورمال دست میکشی به هوای روزنی. اما همه تقلاها بیاثر و بیحاصلاند. آن بیرون اما، پشت تاریکی توبرتو صدای دیگرانی هست. که زندگیشان را میکنند و آدمهاشان را دارند و.. میشنوی به درد. بعضیهاشان اما دهان ملامت را به تاریکی تو نزدیک میکنند. به ریشخندی و زهری تکرار میکنند، بلند شو! تماماش کن! بیرون بیا! خودت را حیف و حرام نکن! تکانی بخور! تو میشنوی و به تاریکی دست میکشی و مفری نمییابی اما. ترکشهای تیز و سوزان سرزنش جان و تنات را بیامان نشانه میروند. اما تو گیر کردهای. نمیخواهی این حال را و پاهات بر زمین سفت است و اما گریزی نیست. میدانی از چه حرف میزنم؟ من گیر کردن را نمیخواهم. در تاریکی نشستن و پوسیدن را. سرزنش را. سرزنش را. سرزنش را. بی تو سر کردن را نمیخواهم بیش از این. میشود صدای تو میان آن همهمهی شوم، آشنای من باشد؟ میشود تو آن لکهی کوچک نوری باشی که مردمکهام را ناباورانه به خود میکشد؟ تو آن لکهی کوچک نوری باشی که هر آن نزدیکتر میآید. «همچون چراغدانی که در آن چراغی هست. و چراغ در آبگینهای. که آبگینه گویی ستارهای درخشان است. نور در نور.» من این کلمهها را برای تویی مینویسم که هنوز نامی نداری تا بخوانم. برای تویی مینویسم که نشستهام به تماشای صورتات. دست کشیدهام به حاشیهی خوشتراش لبهات که ندیدهام. برای تویی مینویسم که هنوز لکهی محو نوری. که صدایی ناشنیدهای. که چهرهای نادیدهای. نزدیکتر بیا. مرا صدا بزن. بیا. بی کم و کاست. بیا و بمان. بیا و آیینهای بگیر برابرم. دلم روشن است هنوز. میدانی؟
دوشنبه
طعم تمبر- شانزده
میخواهم صدای جان گفتن تو را گرم و گوارا بنوشم. پیرُهن بهدرکنم و تن بسپرم به گلوگاه تو که معبر جاریترین کلمههاست. در آبیِ رام سینهی تو غوطهور شوم. با من بگو. با من بیشتر بگو. به نجوا بگو تا جان به هزار شکوفهی نار بنشیند. با من بیشتر بگو. میخواهم صدای تو را گرم و گوارا بنوشم. به نجوا بگو جان.
جمعه
ف میگوید فلانی را میشناسی؟ من زیر میز زانوهام را چنگ میزنم. خب؟ میگوید آدم تازهاش هم فلانیست. لب پایین را میگزم و جان میکنم از چشمهاش پرهیز کنم. میگوید زن تعریف کرده که چه جفت و خوبیم با هم. همانایم که هر دو میخواستهایم. میگوید زن سرخوش از تعریف بوده. زن گفته دخترک قبلی بس غمآگین و به حزننشسته بوده، رابطهشان دوام نیاورده. میپرسم مرد اینها را به زنک گفته از آدم قبلیاش؟! شانه بالا میاندازد که لابد. یک حواصیل بزرگ خاکستری را فرومیبلعم انگار. جان میکند منقار باز کند در گلونایام. من جان میکنم دهان بسته دارم. ف ادامه میدهد همانطور، با هم رفتهاند سفر همین اواخر. میگوید خوب است که شادند کنار هم و انتخابشان درست بوده. میگویم همینطور است. و البته پسِ این فتح پیروزمندانه حکایتهای دیگری هم هست که نمیدانی. که هیچکس نمیداند. ف ادامه میدهد همانطور و حواصیل خاکستری جان میکند و از تقلای منقار بزرگش، پوست زیر چانهام کش میآید. صدای ف هست و فریاد خفهی حواصیل و منی در حال هزارتکه شدن. کیفم را به دوش میاندازم و میروم سوی در. میگویم راستی ف جان، آن دخترک غمآگین و به حزننشسته منام. در واقع من بودهام. و حواصیل بزرگ خاکستری پرها را میگشاید لای دندههام و منقار پُرزور را باز میکند از هم و من هزارتکه به خیابان میریزم..
یکی از بزرگترین شوریدگیهام را با صدای ساز ح تجربه کرده بودم. شبی بیهوا پیغامی داده بود و من به احتیاط جوابی و تا حریر سپیده را به تن شب بکشند، شطح گفته بودیم. گمانم پنج سال پیش بود. شطح به معنای واقعی کلام. نه احوالجویی بود و نه از خود گفتن و نشانه دادنی. شطح بود و کلمه بار نداشت و چون پوپکهای گل قاصد پراکنده بود. بعدتر فهمیده بودم به غایت چیرهدستی ساز میزند. هر بداههای که ثبت میکرد را گرماگرم میفرستاد تا به جان بریزم. حال سپید و مگویی بود. نت به نت به رگهام میدوید. رفاقت کهنهای هم داشت با ح فلسفهدانی شوریدهتر از خود که لابهلای بداههنوازی او زمزمه میکرد. صدایی زنگاربسته و بیصیقل داشت. اما دلنشین و کهن میخواند. جانم از ساز او لبریز بود. او از کلمههای من. شبی تا حوالی صبح داستانها را خوانده بودند و آن ح رفیق تماسم گرفته بود که معرکهست! که بیشتر بنویس. که هردو مستِ تحسینایم. صبحی که من نشابور بودم و جذبهای دیوانهام کرده بود. بعدتر میگفتند جمعشان نازکای لطیفی کم دارد. صدایی که بلور سیمها و خالی کاسه و زنگار دیگری را به هم پیوند دهد. وعده کردیم موسم خوشی برویم شیراز و مستِ آن هوا بداههای ترکیب کنیم. من گلاویژ بودم و مست. و با صراحت همیشهام ابراز کرده بودم و به صراحت جوابی داده بود. دل با دیگری داشت. و دیگر شیرازی درکار نبود و فاصله چون ترکی هزارشاخه نشسته بود بر آیینهی حرفها. دلم رمیده بود و بازگرداناش هم سخت. اینکه شبانهروزت را دورادور حضوری پُر کند و دیگری را هم در کنار داشته باشد و مهر هم بورزد این میان به تو و.. اینها به خیالم نمیگنجید کنار هم. هنوز هم میبینم و نمیگنجم باز! من تمامخواهم؟ حقم نبود؟ نیست؟ زیر سایهی دیگری بودن برای که خوش است؟ کم و کاسته و بیحرمت و حقیرم؟ موازی دیگری بودن؟ نه، هرگز! هرچه بود، هرچه هست.. رفاقتی ماند و گاهگاه نامهای تکسطری و نواختهای سنجاق به آن. گذشت و چرخید و دل از او تهی شد. گذشت و چرخید و این آخرها نشسته بود به شنیدن کارهام. پیغام داده بود که صدات وقت خواندن فلان قطعه به دستگاه شور میماند و چه لحناش شاعرانهست و رنگ دستگاهی به خود گرفته و الخ. قلب سرخ بزرگی هم سنجاق پیغام کرده بود. چندروزی قلبکهای سرخ میرسید. تمجیدی و مهری. از تنهاییم پرسیده بود و عزم ارتباطی دوباره داشت. من اما دلم تقلاهاش را کرده بود و از او به تمامی تهی شده بود. دل از او بریده و مرده بود. دیگر نمیشد احیاش کرد. نه دیدن دستهاش وقت زخمه زدن و نه زمزمههاش و سرخی قلبهاش. همه بیاثر. دیگر هیچ از او دلم را گرم و شوریده نکرد. دل آخرین دستوپاش را میزند. زیر چرخدندههای چرایی و مرور تکهتکه میشود. و خسته و خونریز تن به سکوت میسپارد. بعدِ سکوت اما، دیگر نشان و تپیدنی در کار نیست. دیگر هیچ در کار نیست. دیگر هیچ. هیچ.
پنجشنبه
پرسیدن پاری سوالها به انتحار میماند! به خدا اگر بدانید از چه شوکرانی حرف میزنم. پاری سوالها همین که پس پیشانیتان نقش میبندند، چون جای گلوله سرخ و سوختهاند. فارغ از اینکه جوابشان چه هست و نیست. همین که توی خلوت رو کنید به دستهاتان و بپرسید، دستهاش را بلد است؟ دوستش دارد؟ کنارش شاد و آرام است؟ همانطور میبوسدش که.. به او هم گفتهست گردنات بوی جان میدهد؟ به صدا کردن نامش، جان دلم جواب داده هیچ؟ پرسیدن پاری سوالها به انتحار میماند. چون جای گلوله سرخ و سوخته..
دلتنگی تنانه- هشت
چون گیلاسهای نورسِ سرخِ باغ عدن، بندبند انگشتهات را به گرم مرطوب دهان گذاشته هیچ؟
خط ژ-سههزاروهجده- یک
هیچ میدانی که زمین گرد نیست و مسطح است؟ میدانی که همین بزرگراه همت حتا انتهاش میرسد به ته زمین؟ من گاهی سوار اتوبوسهاش میشوم. سر را مثل همیشه تکیه میدهم به میلهی کنار پنجره به تماشا. اتوبوس سرریز از آدم، ایستگاه به ایستگاه خالیتر میشود. حتا آن بیرون هم از ازدحام ساختمانها کم میشود. برجهای بلند دور میشوند. و ردیف نامنظم خانههای کوچک و با فاصله پیداشان میشود. بعدتر زاغهها. کپرها. بیابان. بیابان. تا دوردست و بی افق. اتوبوس پیش میرود. آخرین اتوبوس خط موظف است برای خاطر یک مسافر هم که شده تا ته دنیا برود. کمکم تاری و بخار مینشیند به پنجره. تکهای از مسیر هست که دیدنش را از دست میدهم همیشه. میدانی چرا؟ اینجا، ته دنیا، غوغای مِه است! انگار هزارها هزار درنای سپید، پرهاشان را چسبانده باشند به شیشه. بالاخره اتوبوس جایی همین حوالی میایستد. من پیاده میشوم و محو آن صحنهی شکوهمند و چشمگیر! راننده بوق میزند. صدا در رطوبت هوا خفه میشود. انگار زیر نمهبارانی کبریت کشیده باشی. بوق میزند که یعنی وقت ندارد تا ابد منتظرم بماند. آن هم اینجا، ته دنیا. کارتبلیتم را میچسبانم به صفحه و او از آینه سرک میکشد تا مسافر دیگری جانمانده باشد. همیشه فقط منم. جادهی یو-شکل را دور میزند رو به شهر. من میمانم و بارش باشکوه شهابها! میروم تا لبهای که دیگر بعدش هیچی نیست. مینشینم با پاهایی آویخته در کیهان. و هزاران هزار شعلهی کوچک برابرم در حال فروافتادناند. میدانی افسانهها چه میگویند؟ چراغ هر دلی خاموش شود، ستارهای فروخواهدافتاد. مینشینم به تماشا. پشتسر فرورفته در مِهی متراکم و روبهرو ستارهبارانی تا همیشه. چرا این همه آدم چراغ دلشان را میگیرند رو به باد؟ افسانهها هیچ نمیدانند. من هم. گاهی میآیم ته دنیا. دلم را سفت گرفتهام توی مشت.. بعدتر بیشتر مینویسم برات که زمیناش چه جور است و آسمانش چه جور. راستی، دوست داشتی تو هم بیا. همین خط، ژ-سههزاروهجده را که سوار شوی..
سهشنبه
از تمام آن هدیهها و یادگارها هیچ نمانده الا کتابها. نه حتا آن انار کوچک خشک نخستین و.. برای یکیشان اما دلم چنان میرود گاهی که حاضرم چیزی عزیز را تاخت بزنم با داشتناش! آن یکی که هرگز نداشتماش را. به اصرار او رفته بودیم غواصی. من از آبهای تاریکِ عمیق ترس دارم. وهمناک و هولآورند. از شرابههای شناور گیاهان و تن لغزان جانوراناش. این بود که من تنها چند متری پایین رفتم و او چند ده متری. از اولین غوطهوری و غلبه بر هولم سه یا چهار پرک صدف حلزونی خیلی کوچک به ارمغان آورده بودم بالا. تنم بوی شوری گرفته بود و آنها را به ذوق میفشردم در مشت. وقتی برگشت، ریختمشان کف دستش که پوستی نرم و صاف داشت. او هم بی هماهنگی و حرفی از پیش چیزکی ارمغانم داد. مشت که باز کردم، صدفی لایهلایه و ارغوانی دیدم که روی پوستهاش رسوب آبهای فرو بر تاریکی نشسته بود. صدفی بنفش تیره که میشد همهی آن سفر بیتکرار را توی حفرهاش به نجوا گفت و پنهان کرد. رنگی معمول نداشت. چون کبودی بوسهای طولانی بود بر انحنای گردن جانی. و اندازهاش چون لبهای کوچک و لطیفی بود که از بوسهای به هم فشرده و بسته باشد. از داشتناش چشمهام پُر از ستاره بود؟ بود. وقت غذا که رسید، توی رستوران دست به جیب کوله بردم و بیرونش آوردم به تماشا. همین که زیر و زبرش میکردم، بازوی کوچک و چغری از دل صدف بیرون آمد. با ترس و هول دادماش به دست او. گویا خانهی خرچنگکی بوده و آوارهاش کرده بودیم به هوای ارمغان. هرچه میکردیم بیرون نمیآمد که نمیآمد. با صدای تقی خودش را جمع میکرد ته صدف و پنهان میشد. من اصرار که صدف را میخواهم و خودخواه که باید جانور را بیرون کشید! عصری به ساحل بردیماش به این هوا که بوی دریا امن است و بیروناش میکشد و پوسته را رها میکند. چمباتمه نشستیم و نیامد. گذاشتیم موج خیساش کند و باز هم خبری نشد ازش. نومید و خسته و آفتابخورده بودم. قدمزنان دور شدیم به هوای اینکه بازگردیم و خالی برش داریم. دور شدیم و اگر صدف نبود، دستهاش را داشتم من. دور شدیم و دیگر بازنگشتیم. دور شدیم و فراموشی دستها و صدف را بلعید. صدف کوچک نازنین من جا ماند. شد خانهی خرچنگی که خزیده بود به دلاش. مثل دستهای او که حالا... و همه چیز غوطه خورد در آبهایی شور و تاریک.
شنبه
یک آذر بود. حالا چندسالی گذشته از آن روز. رفته بودم عکاسی از خزان کوچهباغهایی حوالی خانهی مادری. ردیف چنارهایی ستبر، افراشته. دیوارهایی کوتاه و کاهگلی. سگهایی پرسهزن و بی صاحب. کوچههایی پوشیده از برگهای پنجهای ترد و اخرایی. چالههایی آبآیینه، مانده از باران صبح. سیاهی آشیان کلاغها پناه در بلندای شاخهها. بید حتا به خزان نشسته بود. نارون هم. یک آذر بود. پیغام داده بود به دیدارش بروم. دوربین را هم برده بودم. یک فرعی را اشتباه پیچیده و ایستاده بودم تا بیاید پیدام کند. با اورکتی بر دوش و سیگاری که سرخیش را میدیدم. تا سالهای بعد هم همیشه به رسم خاطره، به همان فرعی میپیچیدم و از پشت ساختمانها مسیر را پیدا میکردم و به پنجرهاش تقه میزدم. اولبار بود که آن پردهی آسمان آبی و ابرهاش را میدیدم. اولبار بود که نازنین مادرش را هم بعد از جراحی سخت و پسِ نقاهت. شاملو خوانده بودیم. «حسینقلی غصهخورک، خنده نداری به درک» یادم هست وقتی نوبت من شد، کلمهای را اشتباه خواندم. برای اولبار با مسخ فیلیپ گلس آهسته توی سینهاش تن را تاب داده بودم. با دامنی کتان و خاکیرنگ و بلند، ایستاده میان اتاق. حتا بازوهام را فشرده بود و به یک خیز بلندم کرده بود. و من از خنده سرریز و مست. یک آذر بود. اولباری که بوسیده بودیم هم را. پرسیده بود میتوانم بار دیگر هم؟ و من از شعف بیشک چشمهام به ستاره نشسته بود. عکسها را توی صفحهی کوچک دوربین تماشا کرده بودیم. بوی پرتقال و گرمای بخاری نشسته بود به تار و پود ژاکت بافتنی سیاهم. یک آذر بود و من ریز به ریز و جزء به جزء آن روز را به روشنی به خاطر دارم. حتا با بغلی پر از کتابهای فوئنتس به خانه بازگشته بودم. هوا رو به تاریکی بود. طعم اولین بوسهی گرم و پرجذبه را مرور میکردم. نتهای گلس روی دامنم جا مانده بود. هفدهم دیماه اما خالی از خاطره بود. دیروز رفتم به همان کوچهباغها. بیبرگ و بار. سگها پرسه میزدند. گوشهی قیکردهی چشمهاشان آشنا بود. هیچچیز رنگ و لعابی نداشت. سرد و مات و خشک. زانوهام چنانی بی رمق بود که حتا لحظهای هم پیاده نشدم. یک عکس هم برنداشتم. زیر چرخدندههای مرور و خوابهای پیاپی اما تکهتکه شده بودم. تکهتکه شدهام..
آقای ب از قول یک روانشناس عصبی و زیستی نوشته بود، «مغز ما برای این طراحی نشده است که خودمان را جای دیگران بگذاریم تا آنها را درک کنیم. در نهایت میتوانیم با استنباط خودمان از فاجعه با بقیه همدردی کنیم.»
اینطوریست که من برای شما میشوم یک عدد. یکی از دهها، یکی از هزارها. یکی از آن بیستوسه نفری که جان باختهاند. یکی از آن چهلوهشت نفر. میشوم یک عدد. عددی که فرق نمیکند یک باشد یا چهلوهشت. یک باشد یا یکی از دهها. «از شرق حلب چیزی نمانده، جهنمی شده پر از مخروبه و جسد. هزاران نفر هنوز در ساختمانها گیر افتادهاند. با شدت گرفتن حملات، دهها هزار غیرنظامی از منطقه گریختهاند اما شمار زیادی هم از بیم بازجویی و کشته شدن، خانههای خود را ترک نکردهاند. گفته میشود که دهها نفر در این حملات کشته شدهاند.» عددی هستم که برای شما نشانی از پوست و گوشت و استخوان ندارم. که دل ندارم. عشق نمیدانم. بوی نان را نفهمیدهام توی کوچههای شهرم. از بوی تن یار چه میداند یک عدد؟ رنج چه میفهمد یک عدد؟ آخرین رویای پشت پلکهاش پیش از فروافتادن و غرقه در خون شدن چیست؟ من یک عددم. نه آدمی با تن و جان و صدا. من مینویسم. شما میخوانید. شما میگذرید. سطر به سطر. لای خبرها. صفحه به صفحه. لای کلماتی که از معنا تهی شدهاند دیگر. من اما رنج میبرم هنوز. من اما گیر افتادهام پشت دیوار کلمات. من اما جانم به لب میرسد. من اما فریاد میزنم و صِدام توی ازدحام اخبار گم میشود. من عددی هستم که دستهام را نمیبینید. من اما لای بوی باروت دلم لک میزند برای عطر نارنگی. شما میخوانید. شما میگذرید. شما میگذرید..
اینطوریست که من برای شما میشوم یک عدد. یکی از دهها، یکی از هزارها. یکی از آن بیستوسه نفری که جان باختهاند. یکی از آن چهلوهشت نفر. میشوم یک عدد. عددی که فرق نمیکند یک باشد یا چهلوهشت. یک باشد یا یکی از دهها. «از شرق حلب چیزی نمانده، جهنمی شده پر از مخروبه و جسد. هزاران نفر هنوز در ساختمانها گیر افتادهاند. با شدت گرفتن حملات، دهها هزار غیرنظامی از منطقه گریختهاند اما شمار زیادی هم از بیم بازجویی و کشته شدن، خانههای خود را ترک نکردهاند. گفته میشود که دهها نفر در این حملات کشته شدهاند.» عددی هستم که برای شما نشانی از پوست و گوشت و استخوان ندارم. که دل ندارم. عشق نمیدانم. بوی نان را نفهمیدهام توی کوچههای شهرم. از بوی تن یار چه میداند یک عدد؟ رنج چه میفهمد یک عدد؟ آخرین رویای پشت پلکهاش پیش از فروافتادن و غرقه در خون شدن چیست؟ من یک عددم. نه آدمی با تن و جان و صدا. من مینویسم. شما میخوانید. شما میگذرید. سطر به سطر. لای خبرها. صفحه به صفحه. لای کلماتی که از معنا تهی شدهاند دیگر. من اما رنج میبرم هنوز. من اما گیر افتادهام پشت دیوار کلمات. من اما جانم به لب میرسد. من اما فریاد میزنم و صِدام توی ازدحام اخبار گم میشود. من عددی هستم که دستهام را نمیبینید. من اما لای بوی باروت دلم لک میزند برای عطر نارنگی. شما میخوانید. شما میگذرید. شما میگذرید..
چهارشنبه
شقیقه را تکیه دادم به میلهی کنار پنجره. چندروزیست هوا دیرتر تن به تاریکی میدهد. میشود همت را دید. آسمان را دید. پرندههایی را که چون بادبادکهای افراشته، بال گشودهاند و چرخ میزنند. اما خوابی که آن دوشب پیاپی دیده بودم همهی تصاویر دیگر را پس زد و نشست برابرم. میدانید فشردن/جویدن/فروکشیدن لبها و بارها دست به موها و شال بردن گریه را به تعویق و تاخیر نمیاندازد؟ حتا اگر کف دست را بگذاری روی بینی و لبها. حباب اشک هی بزرگ میشود و چانهات کوچک و لرزان و بنگ! کارت تمام است. حباب میپاشد از هم. عمیق هم نفس بکشی اگر، مشتی شورابه به حلق ریختهای و بس. دوشب پیاپی، بی کم و کاست خواب دیدم که آمده در چارچوب در. و همان جا دوزانو و معذب نشسته. من رو گرداندهام ازش. و حباب اشک مثل همین حالا بیرحمانه مردمکم را پوشانده و.. آمده نشسته و صداش چون مِهی غلیظ ذره ذره رسیده تا گلوگاهم. هر دوشب، هر دوخواب چون دوقلوهای همسان. من رو گرداندهام و حباب اشکم ترکیده. مثل همین حالا. بعد آمده نزدیک و از پهلو آغوشم گرفته. مثل آخرین دیدار. آخ.. پهلوبهپهلوش نشسته بودم و لب را میجویدم و.. یکهو به شانهی چپ چرخیده بودم و پاها را جمع کرده بودم روی پاهاش. و از کنار به آغوش فشرده بودمش. یکجور آغوش بیپناه. یکجور دردمندی بیپناه. یکجورِ بیوصفِ دردمندی بیپناه. خودم را چون آدمکی پارچهای مچاله کرده بودم روی پاهاش. و حباب اشک. و سیلاب اشک. توی هر دوخواب از پهلو آغوشم گرفته بود. از دلتنگی گفته بود. و من چون آدمکی چوبی و بیجان تنها رو گردانده بودم ازش. و توی دلم چه آشوبِ مگویی بود. آشوب حضور دیگری. سایهای منتظر بر چارچوب در.. در هر دوخواب. هردو شب.
حدود دو سال پیش در صبحی که موسماش خاطرم نیست روی پل عابر میدان صنعت زنی میانسال و خوشلباس با صورتی آراسته مقابلم ایستاد و پرسید، «آموزشگاه خوب زبان میشناسین این اطراف؟» که جواب دادم، نه متاسفانه. و بعد بیربط و بیمقدمهترین جملهی عالم را چسباند به سوالش، «پسری دارم که معجزهی عیسی مسیحه. چندسال پیش به شدت بیمار شد و نذر عیسی کردم و بهم برش گردوند.» و بعد آهسته بازوم را لمس و جملهاش را اینطور کامل کرد «امیدوارم شما هم به همهی حاجتهای دلت برسی.» در حالی که منتظر بودم بگوید برای همان پسر پی آموزشگاه خوب هستم و یا دستکم کمکی بخواهد و چه میدانم چیزی از این دست. اما با لبخند دور شد و من بهتزده و منگ مسیرم را پیش گرفتم باز.
امروز صبح در حالی که کلافه بودم از مسافر کناردستیام در تاکسی قبلی و پا تند کرده بودم سمت تاکسی بعدی، صدایی آرام و موقر ازم پرسید، «آموزشگاه خوب زبان میشناسین این اطراف؟» لحظهای مکث بود و حیرت و انتظار شنیدن باقی همان قصه! و البته همان زن آراسته ادامه داد، «پسری دارم که معجزهی عیسی مسیحه. چندسال پیش به شدت بیمار شد و نذر عیسی کردم و بهم برش گردوند.» و بازوی راستم را آهسته لمس کرد، «امیدوارم شما هم به همهی حاجتهای دلت برسی.» لال بودم و هیچ برای گفتن نداشتم. ذهنم به سرعت اطلاعات را واشکافی میکرد تا بداند دو سال پیش هم اوایل ژانویه بوده آیا؟ که این زن نذر کرده هرسال راه بیفتد توی خیابان و این دو عبارت نامرتبط را تکرار کند برای مردم؟ که زن توی اتفاقی گیر کرده و افتاده به تکرار؟ که جز من چندنفر دیگر مخاطب این حرفها بودهاند و واکنش آنها چه بوده؟ چندنفر مثل من مخاطبی تکراری بودهاند؟ که آمده یادم بیندازد همه چیز درست خواهد شد؟ آن هم این دو سالی که.. و گفتوگویی درونی تا پشت میز کار.
یکشنبه
گاه از دیدن تصویر و نقشی، خواندن کتابی، شنیدن قطعهای، تماشای فیلم یا انیمهای و چهها و چهها به وجد میآیم. همان وقت است که دنیا به تمامی خالی از سکنه میشود. کسی نیست تا شوق کودکانهام را بریزم به یقهی پیراهنش. پُرگویی کنم براش. گوشهها را نشانش دهم و چه و چه. بس که فاصلهست.. -صدای سین توی سرم زنگدار تکرار میکند، خودت خواستی تنها باشی!- مثل همین نقاشی. مثل نگاه همین مرد توی نقاشی که وادارم کرد بعدِ مدتها تصویر زمینهام را تغییر دهم. بس که لعنتی آشناست. بس که لعنتی ناگفتهای پشت مردمکهای سیاهش دارد. حتا دست کشیدهام به بافت صورتش. به تیغهی بینیاش. به آن تکهی کوچک از پیشانیاش. به انگشتهاش. به انگشتهاش. به انگشتهاش. بس که لعنتی انگار نومید از انتظار است. و آخرین کارش سیراب کردن فاختههاست. دلم خواسته سر را نزدیک ببرم و این گوشه از لب را که در سایهست ببوسم آهسته. بی که پلکها را ببندد. بی که فاختهها پربگیرند. بی که مرد فروبریزد. بی که ظرف را رها کند و سر روی کهنهرنگ میز بگذارد. بس که لعنتی آشناست. چشمهاش..
Mann mit zwei Tauben (Man with two doves), 2015 - Peter Harskamp
اشتراک در:
پستها (Atom)