یکی از بزرگترین شوریدگیهام را با صدای ساز ح تجربه کرده بودم. شبی بیهوا پیغامی داده بود و من به احتیاط جوابی و تا حریر سپیده را به تن شب بکشند، شطح گفته بودیم. گمانم پنج سال پیش بود. شطح به معنای واقعی کلام. نه احوالجویی بود و نه از خود گفتن و نشانه دادنی. شطح بود و کلمه بار نداشت و چون پوپکهای گل قاصد پراکنده بود. بعدتر فهمیده بودم به غایت چیرهدستی ساز میزند. هر بداههای که ثبت میکرد را گرماگرم میفرستاد تا به جان بریزم. حال سپید و مگویی بود. نت به نت به رگهام میدوید. رفاقت کهنهای هم داشت با ح فلسفهدانی شوریدهتر از خود که لابهلای بداههنوازی او زمزمه میکرد. صدایی زنگاربسته و بیصیقل داشت. اما دلنشین و کهن میخواند. جانم از ساز او لبریز بود. او از کلمههای من. شبی تا حوالی صبح داستانها را خوانده بودند و آن ح رفیق تماسم گرفته بود که معرکهست! که بیشتر بنویس. که هردو مستِ تحسینایم. صبحی که من نشابور بودم و جذبهای دیوانهام کرده بود. بعدتر میگفتند جمعشان نازکای لطیفی کم دارد. صدایی که بلور سیمها و خالی کاسه و زنگار دیگری را به هم پیوند دهد. وعده کردیم موسم خوشی برویم شیراز و مستِ آن هوا بداههای ترکیب کنیم. من گلاویژ بودم و مست. و با صراحت همیشهام ابراز کرده بودم و به صراحت جوابی داده بود. دل با دیگری داشت. و دیگر شیرازی درکار نبود و فاصله چون ترکی هزارشاخه نشسته بود بر آیینهی حرفها. دلم رمیده بود و بازگرداناش هم سخت. اینکه شبانهروزت را دورادور حضوری پُر کند و دیگری را هم در کنار داشته باشد و مهر هم بورزد این میان به تو و.. اینها به خیالم نمیگنجید کنار هم. هنوز هم میبینم و نمیگنجم باز! من تمامخواهم؟ حقم نبود؟ نیست؟ زیر سایهی دیگری بودن برای که خوش است؟ کم و کاسته و بیحرمت و حقیرم؟ موازی دیگری بودن؟ نه، هرگز! هرچه بود، هرچه هست.. رفاقتی ماند و گاهگاه نامهای تکسطری و نواختهای سنجاق به آن. گذشت و چرخید و دل از او تهی شد. گذشت و چرخید و این آخرها نشسته بود به شنیدن کارهام. پیغام داده بود که صدات وقت خواندن فلان قطعه به دستگاه شور میماند و چه لحناش شاعرانهست و رنگ دستگاهی به خود گرفته و الخ. قلب سرخ بزرگی هم سنجاق پیغام کرده بود. چندروزی قلبکهای سرخ میرسید. تمجیدی و مهری. از تنهاییم پرسیده بود و عزم ارتباطی دوباره داشت. من اما دلم تقلاهاش را کرده بود و از او به تمامی تهی شده بود. دل از او بریده و مرده بود. دیگر نمیشد احیاش کرد. نه دیدن دستهاش وقت زخمه زدن و نه زمزمههاش و سرخی قلبهاش. همه بیاثر. دیگر هیچ از او دلم را گرم و شوریده نکرد. دل آخرین دستوپاش را میزند. زیر چرخدندههای چرایی و مرور تکهتکه میشود. و خسته و خونریز تن به سکوت میسپارد. بعدِ سکوت اما، دیگر نشان و تپیدنی در کار نیست. دیگر هیچ در کار نیست. دیگر هیچ. هیچ.