پیرمرد شیرازی یکوقتهایی آهسته چیزی زمزمه میکند حین کار. از این فاصله نمیدانم چه میخواند. اما زیر و بمی که به صداش میدهد مرا میبرد به ایوان خانهی عزیز. مجمع بزرگی روی پا گذاشته و برنج پاک میکند. گلولههای ریز شاهدانهای شکل و ساقهریزههای جامانده را میریزد توی پیالهی کنار دست. پیرمرد زمزمه میکند و میزم پر از بوی برنج تازهست. پر از نجوای عزیز. زنجرههای عصر میخوانند. آفتاب افتاده روی حصیربافت گل شویدی. پیرمرد زمزمه میکند و آقا زنده میشود. نشسته روی صندلی همیشهاش کنج ایوان. چشم دوخته به جاده. لیوان آب تگری روی پیژامهاش دایرهای خیس کاشته. دست دیگرش کتاب زبان خوراکیهای دکتر جزایریست. پیرمرد زمزمه میکند و آفتاب کمجان زمستان از روی انگشتهام و کلیدهای حروف میگذرد. یک تکه از کودکی زنده میشود و به گور میرود باز.