ف میگوید فلانی را میشناسی؟ من زیر میز زانوهام را چنگ میزنم. خب؟ میگوید آدم تازهاش هم فلانیست. لب پایین را میگزم و جان میکنم از چشمهاش پرهیز کنم. میگوید زن تعریف کرده که چه جفت و خوبیم با هم. همانایم که هر دو میخواستهایم. میگوید زن سرخوش از تعریف بوده. زن گفته دخترک قبلی بس غمآگین و به حزننشسته بوده، رابطهشان دوام نیاورده. میپرسم مرد اینها را به زنک گفته از آدم قبلیاش؟! شانه بالا میاندازد که لابد. یک حواصیل بزرگ خاکستری را فرومیبلعم انگار. جان میکند منقار باز کند در گلونایام. من جان میکنم دهان بسته دارم. ف ادامه میدهد همانطور، با هم رفتهاند سفر همین اواخر. میگوید خوب است که شادند کنار هم و انتخابشان درست بوده. میگویم همینطور است. و البته پسِ این فتح پیروزمندانه حکایتهای دیگری هم هست که نمیدانی. که هیچکس نمیداند. ف ادامه میدهد همانطور و حواصیل خاکستری جان میکند و از تقلای منقار بزرگش، پوست زیر چانهام کش میآید. صدای ف هست و فریاد خفهی حواصیل و منی در حال هزارتکه شدن. کیفم را به دوش میاندازم و میروم سوی در. میگویم راستی ف جان، آن دخترک غمآگین و به حزننشسته منام. در واقع من بودهام. و حواصیل بزرگ خاکستری پرها را میگشاید لای دندههام و منقار پُرزور را باز میکند از هم و من هزارتکه به خیابان میریزم..