از گورستان که برمیگشتیم، برِ جاده برام انار خریده بود. انارهایی به بزرگی گرمک. دلم نیامده بود بگویم اینها نرم شدهاند و بیشک پوسیدهاند. امروز که یکیشان را شکافتم، خانه پر شد از بوی تنهی نیمپوسیدهی درختی در جنگلهای شمال. تن به باران سپرده. اما سرخ بود. سرخ و شیرین. طعمی که چندان پسندم نیست برای انار. این شد که دانهها را با لیوانی آب گذاشتم روی شعله. همینطور خلمآبانه و بیهدف. کمکمک حبابهای ریز نشست به تن هر دانه و یکییکی رنگ باختند. ایستادم به تماشا. انگشتهای دست چپم از صبح خوابرفته و کرختاند. گرفتم روی حرارت انارهای جوشان. بیدار نشدند اما. که البته امید مرهمی نبود از این ماخولیا. و تا انارها نمیدانم به چه تبدیل شوند باز کتاب را سرگرفتم. کتاب معرکه است. داستانی لطیف. آدمهایی که میشود فهمیدشان. قصهای که تنها به قدر دانه کردن اناری امانت میدهد و زمین گذاشتناش محال است. کتاب معرکه است. کتابها معرکهاند. میتوانم بِرتای نرمخو را پیش چشم بیاورم وقتی به تن کِنودسن ماهیگیر پیچیده و موهای زرینهاش بر عریانی سپید شانههاش پریشان شده. و یا آن دخترک ترسخورده یودیت را. و آرزوی گریز را. و راهبک چوبی را. کتابها معرکهاند. هرروز بیشتر تن به دیوانگی میسپارم. غرق کتابها. گسسته از دنیای دیگران. دور از هیاهو. برای گریز از چرخدندههای بیرحم مرور. برای گریز از اشکهای پرحسرت و تلخ. برای نجات از سردی و فاصله. برای تاب آوردن. برای طاقت آوردن. برای خیال را پر دادن. برای جستن تو. برای یافتن تو.