یک آذر بود. حالا چندسالی گذشته از آن روز. رفته بودم عکاسی از خزان کوچهباغهایی حوالی خانهی مادری. ردیف چنارهایی ستبر، افراشته. دیوارهایی کوتاه و کاهگلی. سگهایی پرسهزن و بی صاحب. کوچههایی پوشیده از برگهای پنجهای ترد و اخرایی. چالههایی آبآیینه، مانده از باران صبح. سیاهی آشیان کلاغها پناه در بلندای شاخهها. بید حتا به خزان نشسته بود. نارون هم. یک آذر بود. پیغام داده بود به دیدارش بروم. دوربین را هم برده بودم. یک فرعی را اشتباه پیچیده و ایستاده بودم تا بیاید پیدام کند. با اورکتی بر دوش و سیگاری که سرخیش را میدیدم. تا سالهای بعد هم همیشه به رسم خاطره، به همان فرعی میپیچیدم و از پشت ساختمانها مسیر را پیدا میکردم و به پنجرهاش تقه میزدم. اولبار بود که آن پردهی آسمان آبی و ابرهاش را میدیدم. اولبار بود که نازنین مادرش را هم بعد از جراحی سخت و پسِ نقاهت. شاملو خوانده بودیم. «حسینقلی غصهخورک، خنده نداری به درک» یادم هست وقتی نوبت من شد، کلمهای را اشتباه خواندم. برای اولبار با مسخ فیلیپ گلس آهسته توی سینهاش تن را تاب داده بودم. با دامنی کتان و خاکیرنگ و بلند، ایستاده میان اتاق. حتا بازوهام را فشرده بود و به یک خیز بلندم کرده بود. و من از خنده سرریز و مست. یک آذر بود. اولباری که بوسیده بودیم هم را. پرسیده بود میتوانم بار دیگر هم؟ و من از شعف بیشک چشمهام به ستاره نشسته بود. عکسها را توی صفحهی کوچک دوربین تماشا کرده بودیم. بوی پرتقال و گرمای بخاری نشسته بود به تار و پود ژاکت بافتنی سیاهم. یک آذر بود و من ریز به ریز و جزء به جزء آن روز را به روشنی به خاطر دارم. حتا با بغلی پر از کتابهای فوئنتس به خانه بازگشته بودم. هوا رو به تاریکی بود. طعم اولین بوسهی گرم و پرجذبه را مرور میکردم. نتهای گلس روی دامنم جا مانده بود. هفدهم دیماه اما خالی از خاطره بود. دیروز رفتم به همان کوچهباغها. بیبرگ و بار. سگها پرسه میزدند. گوشهی قیکردهی چشمهاشان آشنا بود. هیچچیز رنگ و لعابی نداشت. سرد و مات و خشک. زانوهام چنانی بی رمق بود که حتا لحظهای هم پیاده نشدم. یک عکس هم برنداشتم. زیر چرخدندههای مرور و خوابهای پیاپی اما تکهتکه شده بودم. تکهتکه شدهام..