یکشنبه

گاه از دیدن تصویر و نقشی، خواندن کتابی، شنیدن قطعه‎ای، تماشای فیلم یا انیمه‎ای و چه‎ها و چه‎ها به وجد می‎آیم. همان وقت است که دنیا به تمامی خالی از سکنه می‎شود. کسی نیست تا شوق کودکانه‎ام را بریزم به یقه‎ی پیراهنش. پُرگویی کنم براش. گوشه‎ها را نشانش دهم و چه و چه. بس که فاصله‎ست.. -صدای سین  توی سرم زنگ‎دار تکرار می‎کند، خودت خواستی تنها باشی!- مثل همین نقاشی. مثل نگاه همین مرد توی نقاشی که وادارم کرد بعدِ مدت‎ها تصویر زمینه‎ام را تغییر دهم. بس که لعنتی آشناست. بس که لعنتی ناگفته‎ای پشت مردمک‎های سیاهش دارد. حتا دست کشیده‎ام به بافت صورتش. به تیغه‎ی بینی‎اش. به آن تکه‎ی کوچک از پیشانی‎اش. به انگشت‎هاش. به انگشت‎هاش. به انگشت‎هاش. بس که لعنتی انگار نومید از انتظار است. و آخرین کارش سیراب کردن فاخته‎هاست. دلم خواسته سر را نزدیک ببرم و این گوشه از لب را که در سایه‎ست ببوسم آهسته. بی که پلک‎ها را ببندد. بی که فاخته‎ها پربگیرند. بی که مرد فروبریزد. بی که ظرف را رها کند و سر روی کهنه‎رنگ میز بگذارد. بس که لعنتی آشناست. چشم‎هاش..


Mann mit zwei Tauben (Man with two doves), 2015 - Peter Harskamp