چند تار مو به شانهاش مانده بود. لباسهای شسته بر رختآویز منتظر بودند. لوتکاهای مرد ارمنی را هم چیده بود توی ظرف. بستهای هم قهوه خریده بود ازش. یک رج شعلهی آبی میسوخت به دل بخاری. چند برش از پوست گرهدار بالنگ را چیده بود گوشهی بخاری که عطرشان آهسته پراکندهی جان خانه شود. فنجانهای سرخ هم روی آبچکان دمر مانده بودند. خالخالیها روی هم، گلگلیها روی هم. نقاشیها را به شوق سوا کرده و چسبانده بود روی آن برچسب سیاه و کریه. گوشهی بعضیشان آهسته ورمیآمد که زن بیاید و با فشار نرم سرانگشت دوباره محکمشان کند. نشانهای گذاشته بود وسط شعری از نیما و کتاب را هم کنار تخت. همهچیز جوری بود که انگار ساعتی بعد، یا حتا عصر به خانه بازمیگردد. اما زن رفته بود. زن از کلمههاش دست کشیده بود. چون تو هرگز نمیخواندیشان. از خواندن بیحاصل قصه هم خسته بود. چون صداش به تو نمیرسید. زن عکسهاش را رها کرده بود. چون تو نمیدیدیشان. زن از خانه هم خالی شده بود. چون گرمای سینهی تو را کم داشت. زن از تو هم دل بریده بود. چون تویی در کار نبود دیگر. زن رفته بود. برای همیشه رفته بود. و همهچیز جوری بود که انگار ساعتی بعد، یا حتا عصر به خانه بازمیگردد.