میدانی من از ملامت شدن چه گریزانم و بیزار؟ همهی آدمها گاهی گیر میکنند. در گذشته. در مرور. در انتظار. گیر میکنند در نارسیدهها. در از دست رفتهها. گیر میکنند و جهانشان میشود یک شکنجهگاه تاریک. آنقدر تاریک که اگر چشم به سیاهی خو کند هم باز چیزی جز سیاهی در کار نیست. گیر میکنند و دور میزنند و فرومیروند و نمیرسند به هیچ. گیر کردهای و این تاریکی و تنهایی را دوست نداری. کورمال دست میکشی به هوای روزنی. اما همه تقلاها بیاثر و بیحاصلاند. آن بیرون اما، پشت تاریکی توبرتو صدای دیگرانی هست. که زندگیشان را میکنند و آدمهاشان را دارند و.. میشنوی به درد. بعضیهاشان اما دهان ملامت را به تاریکی تو نزدیک میکنند. به ریشخندی و زهری تکرار میکنند، بلند شو! تماماش کن! بیرون بیا! خودت را حیف و حرام نکن! تکانی بخور! تو میشنوی و به تاریکی دست میکشی و مفری نمییابی اما. ترکشهای تیز و سوزان سرزنش جان و تنات را بیامان نشانه میروند. اما تو گیر کردهای. نمیخواهی این حال را و پاهات بر زمین سفت است و اما گریزی نیست. میدانی از چه حرف میزنم؟ من گیر کردن را نمیخواهم. در تاریکی نشستن و پوسیدن را. سرزنش را. سرزنش را. سرزنش را. بی تو سر کردن را نمیخواهم بیش از این. میشود صدای تو میان آن همهمهی شوم، آشنای من باشد؟ میشود تو آن لکهی کوچک نوری باشی که مردمکهام را ناباورانه به خود میکشد؟ تو آن لکهی کوچک نوری باشی که هر آن نزدیکتر میآید. «همچون چراغدانی که در آن چراغی هست. و چراغ در آبگینهای. که آبگینه گویی ستارهای درخشان است. نور در نور.» من این کلمهها را برای تویی مینویسم که هنوز نامی نداری تا بخوانم. برای تویی مینویسم که نشستهام به تماشای صورتات. دست کشیدهام به حاشیهی خوشتراش لبهات که ندیدهام. برای تویی مینویسم که هنوز لکهی محو نوری. که صدایی ناشنیدهای. که چهرهای نادیدهای. نزدیکتر بیا. مرا صدا بزن. بیا. بی کم و کاست. بیا و بمان. بیا و آیینهای بگیر برابرم. دلم روشن است هنوز. میدانی؟