شقیقه را تکیه دادم به میلهی کنار پنجره. چندروزیست هوا دیرتر تن به تاریکی میدهد. میشود همت را دید. آسمان را دید. پرندههایی را که چون بادبادکهای افراشته، بال گشودهاند و چرخ میزنند. اما خوابی که آن دوشب پیاپی دیده بودم همهی تصاویر دیگر را پس زد و نشست برابرم. میدانید فشردن/جویدن/فروکشیدن لبها و بارها دست به موها و شال بردن گریه را به تعویق و تاخیر نمیاندازد؟ حتا اگر کف دست را بگذاری روی بینی و لبها. حباب اشک هی بزرگ میشود و چانهات کوچک و لرزان و بنگ! کارت تمام است. حباب میپاشد از هم. عمیق هم نفس بکشی اگر، مشتی شورابه به حلق ریختهای و بس. دوشب پیاپی، بی کم و کاست خواب دیدم که آمده در چارچوب در. و همان جا دوزانو و معذب نشسته. من رو گرداندهام ازش. و حباب اشک مثل همین حالا بیرحمانه مردمکم را پوشانده و.. آمده نشسته و صداش چون مِهی غلیظ ذره ذره رسیده تا گلوگاهم. هر دوشب، هر دوخواب چون دوقلوهای همسان. من رو گرداندهام و حباب اشکم ترکیده. مثل همین حالا. بعد آمده نزدیک و از پهلو آغوشم گرفته. مثل آخرین دیدار. آخ.. پهلوبهپهلوش نشسته بودم و لب را میجویدم و.. یکهو به شانهی چپ چرخیده بودم و پاها را جمع کرده بودم روی پاهاش. و از کنار به آغوش فشرده بودمش. یکجور آغوش بیپناه. یکجور دردمندی بیپناه. یکجورِ بیوصفِ دردمندی بیپناه. خودم را چون آدمکی پارچهای مچاله کرده بودم روی پاهاش. و حباب اشک. و سیلاب اشک. توی هر دوخواب از پهلو آغوشم گرفته بود. از دلتنگی گفته بود. و من چون آدمکی چوبی و بیجان تنها رو گردانده بودم ازش. و توی دلم چه آشوبِ مگویی بود. آشوب حضور دیگری. سایهای منتظر بر چارچوب در.. در هر دوخواب. هردو شب.