جانم از حسرت سرریز میشود وقتی میبینم دونفر عیان و بیپروا از خلوتشان میگویند. -تو میدانی که حسرت را با حسادت هیچ میانه نیست.- از خلوتشان برشی نشان دیگران میدهند. نه با تبختر و فخر. نه برای فروکردن خار رابطه به چشم دیگران. یک جور جوشش مهر است وقتی زنی توی میهمانی فارغ از جماعت سرخوش رو کرده به قاب دوربین مردی و لبخند زده. سوای سلفیگرفتنها و عکس از در و دیوار برداشتنها، وقتی دیگری حواسش نیست ازش قابی ماندگار کردهای و پایاش نوشتهای جانِ جانِ من. من به تمامی دور بودهام از این احوال. از این شانه به شانهی جانی ایستادن و به دیگران نشاناش دادن. همیشه اِبایی بوده. همیشه رنج بردهام از پنهان ماندن. از لحن سردِ یکی از هزار بودن. از غریبه ماندن. از مهر را به پستو بردن. در جمع گوشهای ایستادن. تو با من چنین تا نکن. مثل این است که کسی را با حسرتی داغ به گور بسپاری! نه، هرگز با من چنین نکن! اینکه من باشم و پشت هفت پرده چمباتمه زده باشم که مبادا دیگران بویی ببرند، حالم را دیگر میکند. چه بخواهیم و چه نه آدمها سر به زندگی هم دارند و از این گریزی نیست. قبای آدم تنها به سر نکش میان جمع. با فاصله خراشم نده. من حد میانه و معتدل را خوب تمیز میدهم از افراط و کماعتنایی. من دستهات را دوست دارم که بازوم را فشردهای میان انگشتهات پشت دریچهی دوربینی. من گونهام را دوست دارم وقتی مماس صورت تو شکفتهست پشت دریچهی دوربینی. میخواهم جوانهی نورس چشمهام را ببینی وقت کنارت بودن پشت دریچهی دوربینی. میدانی از چهها حرف میزنم؟ دل اگر با من داری، پنهانم نکن از دیگران. دل اگر با من داری..