هیچ میدانی که زمین گرد نیست و مسطح است؟ میدانی که همین بزرگراه همت حتا انتهاش میرسد به ته زمین؟ من گاهی سوار اتوبوسهاش میشوم. سر را مثل همیشه تکیه میدهم به میلهی کنار پنجره به تماشا. اتوبوس سرریز از آدم، ایستگاه به ایستگاه خالیتر میشود. حتا آن بیرون هم از ازدحام ساختمانها کم میشود. برجهای بلند دور میشوند. و ردیف نامنظم خانههای کوچک و با فاصله پیداشان میشود. بعدتر زاغهها. کپرها. بیابان. بیابان. تا دوردست و بی افق. اتوبوس پیش میرود. آخرین اتوبوس خط موظف است برای خاطر یک مسافر هم که شده تا ته دنیا برود. کمکم تاری و بخار مینشیند به پنجره. تکهای از مسیر هست که دیدنش را از دست میدهم همیشه. میدانی چرا؟ اینجا، ته دنیا، غوغای مِه است! انگار هزارها هزار درنای سپید، پرهاشان را چسبانده باشند به شیشه. بالاخره اتوبوس جایی همین حوالی میایستد. من پیاده میشوم و محو آن صحنهی شکوهمند و چشمگیر! راننده بوق میزند. صدا در رطوبت هوا خفه میشود. انگار زیر نمهبارانی کبریت کشیده باشی. بوق میزند که یعنی وقت ندارد تا ابد منتظرم بماند. آن هم اینجا، ته دنیا. کارتبلیتم را میچسبانم به صفحه و او از آینه سرک میکشد تا مسافر دیگری جانمانده باشد. همیشه فقط منم. جادهی یو-شکل را دور میزند رو به شهر. من میمانم و بارش باشکوه شهابها! میروم تا لبهای که دیگر بعدش هیچی نیست. مینشینم با پاهایی آویخته در کیهان. و هزاران هزار شعلهی کوچک برابرم در حال فروافتادناند. میدانی افسانهها چه میگویند؟ چراغ هر دلی خاموش شود، ستارهای فروخواهدافتاد. مینشینم به تماشا. پشتسر فرورفته در مِهی متراکم و روبهرو ستارهبارانی تا همیشه. چرا این همه آدم چراغ دلشان را میگیرند رو به باد؟ افسانهها هیچ نمیدانند. من هم. گاهی میآیم ته دنیا. دلم را سفت گرفتهام توی مشت.. بعدتر بیشتر مینویسم برات که زمیناش چه جور است و آسمانش چه جور. راستی، دوست داشتی تو هم بیا. همین خط، ژ-سههزاروهجده را که سوار شوی..