از تمام آن هدیهها و یادگارها هیچ نمانده الا کتابها. نه حتا آن انار کوچک خشک نخستین و.. برای یکیشان اما دلم چنان میرود گاهی که حاضرم چیزی عزیز را تاخت بزنم با داشتناش! آن یکی که هرگز نداشتماش را. به اصرار او رفته بودیم غواصی. من از آبهای تاریکِ عمیق ترس دارم. وهمناک و هولآورند. از شرابههای شناور گیاهان و تن لغزان جانوراناش. این بود که من تنها چند متری پایین رفتم و او چند ده متری. از اولین غوطهوری و غلبه بر هولم سه یا چهار پرک صدف حلزونی خیلی کوچک به ارمغان آورده بودم بالا. تنم بوی شوری گرفته بود و آنها را به ذوق میفشردم در مشت. وقتی برگشت، ریختمشان کف دستش که پوستی نرم و صاف داشت. او هم بی هماهنگی و حرفی از پیش چیزکی ارمغانم داد. مشت که باز کردم، صدفی لایهلایه و ارغوانی دیدم که روی پوستهاش رسوب آبهای فرو بر تاریکی نشسته بود. صدفی بنفش تیره که میشد همهی آن سفر بیتکرار را توی حفرهاش به نجوا گفت و پنهان کرد. رنگی معمول نداشت. چون کبودی بوسهای طولانی بود بر انحنای گردن جانی. و اندازهاش چون لبهای کوچک و لطیفی بود که از بوسهای به هم فشرده و بسته باشد. از داشتناش چشمهام پُر از ستاره بود؟ بود. وقت غذا که رسید، توی رستوران دست به جیب کوله بردم و بیرونش آوردم به تماشا. همین که زیر و زبرش میکردم، بازوی کوچک و چغری از دل صدف بیرون آمد. با ترس و هول دادماش به دست او. گویا خانهی خرچنگکی بوده و آوارهاش کرده بودیم به هوای ارمغان. هرچه میکردیم بیرون نمیآمد که نمیآمد. با صدای تقی خودش را جمع میکرد ته صدف و پنهان میشد. من اصرار که صدف را میخواهم و خودخواه که باید جانور را بیرون کشید! عصری به ساحل بردیماش به این هوا که بوی دریا امن است و بیروناش میکشد و پوسته را رها میکند. چمباتمه نشستیم و نیامد. گذاشتیم موج خیساش کند و باز هم خبری نشد ازش. نومید و خسته و آفتابخورده بودم. قدمزنان دور شدیم به هوای اینکه بازگردیم و خالی برش داریم. دور شدیم و اگر صدف نبود، دستهاش را داشتم من. دور شدیم و دیگر بازنگشتیم. دور شدیم و فراموشی دستها و صدف را بلعید. صدف کوچک نازنین من جا ماند. شد خانهی خرچنگی که خزیده بود به دلاش. مثل دستهای او که حالا... و همه چیز غوطه خورد در آبهایی شور و تاریک.