دراز کشیده و پاها را گذاشته بودم روی دیوار. مثل نردبانی برای سرک کشیدنِ دورها. یکهو احساس کردم دلم میخواهد گوزن باشم! جست بزنم میان علفهای قدکشیدهی طلاییرنگ. شاخها را پنهانِ شاخهها کنم. با بخاری که از پوزهام پخش میشود توی هوا. و گوشهی سیاهترین چشم جهانم، تصویر معکوسی از تو نقش بگیرد.
دوشنبه
چهارشنبه
مرهمِ فراموشی، گیاه کمیابیست. برای رسیدن و یافتنش باید بلندای کوه هزاران پایی زمان را تاب بیاوری. قدم به قدم با سنگهای عظیمی بر پشت، پیش بروی. کشداریِ اندوه، سرریزی مرور، جرقههای دروغین مهر، صخرهخاطره، صخرهخاطره، صخرهخاطره. گاهی از سنگینی آنچه بر دوش داری، میلغزی و سقوط. میلغزی و جراحتِ نو. میلغزی و خشم. میلغزی و نومیدی. مرهمِ فراموشی، گیاه کمیابیست. که پشت صبح مِهگرفتهای پنهان است. به هر رنج که هست، خواهی رسید به اوج. بارهایی ریخته ته دره. جان پُر تاولِ راه. و گل کمیاب کوچکی با چهار پر سفید توی دستهات...
دوشنبه
وقتی دوست داشتنات چشم اسفندیار است و بس
خاطرم هست از همچو صبحی میترسیدم. از صبح دوشنبهای که بیدار شوم و دیگر اثری از او درونم نباشد. رد و لکی به ذهن و خاطر و احوالم ازش نمانده باشد. من از همچو صبحی میترسیدم. حتا با گریه گفته بودم از این ترس، به خودش. فکر میکردم آن تمام شدن و تمام کردن معهود مثل کندن یک تکه از جان و تنم باشد. صبحی که بیدار میشوی و دست راستت از شانه آویخته نباشد دیگر! امروز اما -صبح دوشنبهی اول خرداد- بی که دست و پا و چشم و دلی از دست داده باشم، آن اتفاقِ بی اتفاق افتاد. جوری که انگار نبوده هرگز. بی اثر، دور، غریبه، ناموجود، وهم. انگار هرگز دلم نلرزیده و با دستهاش هزاربار، هزارتکه نشدهام. با خودم میگویم میشد این تمام شدن جور دیگری باشد؟ میشد ردی از اعتبار و اعتنا بماند و مهر زیر بهمنی از فراموشی؟ میشد ازش با احترام و آرامی یاد کنم بی دلِ تنگ؟ و جواب میدهم اگر آن تیشهی زهرناک را هزاربار به ریشهی دلم نزده بود، شاید. اگر روی دوست داشتنهای به ظاهر خالص، هربار سایهی هرزهی دیگری نیفتاده بود، شاید. اگر دروغ را حتا حرمتی میگذاشت! اگر میشد چنگ بزنم به تنها یک خاطره از روزهای سخت که او کنارم بوده است! نه وقتی همشانهی مادر بیمارستانها را درد میکشیدم. نه وقتی برای اولین بار قصد کردم خانهام سوای خانواده باشد. نه حتا وقتی در خانهی کوچک خالی مُردم! بماند خرده خارهای بسیار. عیار دوست داشتن، حرف مفت نیست! آن هم حرفِ مفتِ کذب! اگر میشد چنگ بزنم به تنها یک خاطره... صبح دوشنبهی اول خرداد منم و زندگی پیش رو و نه دیگر پشت سر. و نه دیگر هرگز پشت سر. جنازهای را به رود گنگ انداختهام و آهسته از پلههای متعفنش بالا میآیم. دور میشوم. و آسمان تا بی نهایت آبیست.
شنبه
هر صبح وقتی تاکسی از خروجی مدرس میپیچه به حکیم، آفتاب گرد بلور میشه و میپاشه به چشمهام. پلک میبندم و هزاررنگ جلوه میکنن. سرخ تیره، آبی کبود، زعفرانی و ارغوانی و لاجوردی. امروز وقتی رسیدیم به ورودی تونل رسالت، چشم بازکردم. دقیقا روی پردهی تاریکروشن دهانهی تونل، سنجاقکی معلق بود و بال میزد. نه پیش میاومد و نه پس میرفت. چهار بال نازک رو چرخ میداد و بالای سر ماشینها آویخته مونده بود رو هوا. معلق، سبک، رها، خیره. و فقط من میدیدمش! باور کنین که فقط من میدیدمش وقتی چشم باز کردم و رنگینکمان کنار رفت.
سهشنبه
سهند دومین ترجمهاش را وقتی فرستاد که توی راهپله کارتن بالاپایین میکردم. دست نگه داشتم تا آن وضع تهنشین شود و بتوانم سر صبر در خنکای بی هوای زیرزمینم بخوانمش. ترجمهای بود از فیلمنامهی Eternal Sunshine of the Spotless Mind درباره رابطهای که به تلخی تمام شده و هر دو آدم قصه میخواهند خاطرهها را پاک کنند و چه و چه! توی یادداشت مترجم هم از مارکز جملهای آورده: «زندگی
آنچه زیستهایم نیست بلکه یکسره آن چیزیست که به خاطر میآوریم تا بازگوییم.» هر که نداند، شما و این بوف طفلک خوب میدانید حال من و خاطرههام را. این که چهطور همچو فیلمنامه و یادداشت مترجمی میتواند حالم را دیگر کند. یا تنها همان دیدن اسم سهند که گره خورده به خاطرههام لابهلای ایمیلها. زمانی نوشته بودم از خاطره گریزی نیست. وقتی هم قسم خوردم که دیگر یادی نکنم. حالا هم هر دو دست را گرفتهام جلوی دهان و رد انگشتهام خون انداخته زیر پوست کلمهها. هیس دخترک! هیـــــــــــس دخترک! هیــــــــــــــــس!
یکشنبه
روزهای خوبِ پیشِ رو
صبحِ جابهجایی همهچیز درهم و آشفته بود و مغزم از خستگی خاموش. این بود که در را قفل کردم و همان وسط اثاثیه گوشهای تشک انداختم برای ساعتی خواب عمیق. عصر که بیدار شدم، نور غریبه بود و دیوارها ناآشنا. تنم حال عجیبی داشت میان آن همه کارتن کاهی. ذهنم اما روشن شده بود. آرام و سر صبر شروع کردم به بازکردن جعبهها. همه جا را روفتم و همه چیز را چیدم تا حوالی یازده شب. به زور سرپا ایستاده بودم زیر دوش و پاهام بدجور گزگز میکرد. دستها را به سختی بالا میگرفتم به هوای شستن موها. و کمر؟ مپرس، مپرس، مپرس! وقتی مچاله خزیدم به تخت، سوای اینکه دلم میخواست تن را بسپرم به دستهایی گرم و بزرگ -آخ گرم و بزرگ- تا درد را بگیرد از بندبندم، دلم بستنی هم میخواست! خستهناکِ نیمه شب به خنکای شیرینی فکر میکردم با توپکهای ریز شکلاتی که بیاید زیر دندانم. همین اندازه خواستهام کوچک و کودک و پرخواهش بود پسِ خستگی! فرداش تا ظهر نمیتوانستم تن را تکان دهم از جا. خواب ترمیم بود و مرهم بود و خوراک هم. تا اینکه ب ناباورانه پیغام داد، بیا دیداری تازه کنیم بعد مدتها. و ساعتی بعد توی دستم ظرف کوچکی گذاشت با دو اسکوپ بستنی! یکی آلوی وحشی و دیگری شکلاتی با تکههای... من؟ دخترکم ریزریز میخندید و پاهاش درد را ندیده میگرفت. ب میگفت چهقدر خوب میخندی و این وقتها چه اندازه زیباتری. درخت توی دلم این روزها شاخههاش همه نور، همه بلور!
چهارشنبه
از خودم میپرسم چرا کمک گرفتن این اندازه برات سخت و ناهضم است؟ چرا درد را تا استخوان قورت میدهی و صدات درنمیآید؟ توی کمک گرفتن تحقیر میبینی؟ غرورت چروک میخورد؟ آدم قویِ همهچی بلدِ سینهسپر درونت کوچک میشود؟ نشستهام وسط کارتنها و دارم فکر میکنم دقیقا باید چه گلی به سر بگیرم فردا؟ حسابکتاب میکنم و موجودیام کفاف کارگر نمیدهد. تکهی اتوبار نیازمندیهای همشهری را گذاشتهام کنار دست و یکییکی دستمزدهاشان را گفتهاند و من؟ همین حالا هم تا آخر ماه وضعیتم درازکشیدن توی لانهی مورچه است! یادم میآید وقتی بود که یکیدو سکه پول خرد بیشتر نداشتم و عزا گرفته بودم چهطور خودم را برسانم خانه. آن وقتها خانهی آبی بودم. یا بعدترش توی همین خانهی بهار گاهی بین خریدن آب و نان آن قدر مردد میماندم تا ماه تمام شود. بعد اگر لامپی میسوخت یا قبض آب و گازی سر به فلک میکشید، فلج میشدم به کل. اما صِدام درنمیآمد. هنوز هم! از این که تصویرم پیش آدمها بوی نیاز بگیرد، در خودم مچاله میشوم. کمک گرفتن برام سر خم کردن است. یک حال توسریخوردهی مگوییست. حس بدهکار بودن بزرگترین صلیبیست که میشود به دوشم بگذارند. باید همه چیز را جوری سامان بدهم که پوستهام ترک نخورد، حتا اگر اندرون شرحهشرحه باشد و ریش. بماند چندنفری توی زندگیم خودشان دست کمک پیش آوردند و بعدتر دستهی خنجرشان توی سینهام چرک کرد! نشستهام وسط کارتنها و دارم فکر میکنم دقیقا باید چه گلی به سر بگیرم فردا؟ هوا دارد تاریک میشود. باید بلند شوم و باقی خردهریزها را سامان بدهم. حتا مادر را هم دور نگه داشتهام از ماجرا. خوبیِ نوشتن اینجا، سبک شدن است. دیگر مشکل کذا توی دلم تلنبار نیست انگار، نه که چارهای پیدا شده باشد ها! انگار میکنم برای کسی تعریف کردهام و با چشمهاش اطمینانم داده که، «همه چیز درست میشود دخترک.» آن بیرون اما دهانم بستهست. کمک گرفتن رنجورم میکند و خودِ آنطورم هیچ خوشایندم نیست. لتخورده و سربهزیر و دستبسته! بلند شوم به گلدانهای زبانبسته آب بدهم بلکم همه چیز درست...
سهشنبه
پیغام داده بود وقتش رسیده، بیا ازت طرح بردارم. کمی زودتر از وعده رسیدم. ته آن کوچهی بنبست درختک انجیری بود که پای چناری کاشته بودند. چنار عظیم رو به شکستن بود. تنهی چنددهمتریاش خم شده بود روی دیواری کهنهآجرچین. و انجیربن جوان در آغوش چنار سر بلند کرده و پنجهبرگیهاش را گشوده بود. میوههای سبز و کال و کوچکش خوشه کرده بود جابهجا. ایستادم و همهی آن سبزی سرزنده را نفس کشیدم. گفتم پیش از پیری و زوال، پیش از مردن و تمام شدن بهتر است روی بوم نقش بگیرم. و این بود که نه ساعت تمام در هشت حالت مختلف ایستادم و نشستم تا او خیره به اندامم قلمو بگذارد و تاشتاش رنگ. یکییکی که لباس برمیکندم، به تحسین میگفت: جوانی! جوانی! و من گونههام شکوفههای گیلاس. میگفت چه زیبایی تو، چون مجسمههای مرمرین قرنها پیش! و چشمهای نقاش بلوری میشد تراشخورده. من فارغ از من بودم. تحسینش را خوش داشتم و حالم را سبک میکرد. هوا تاریک شده بود و من نه ساعت تمام ذهن را خاموش کرده بودم به مراقبه و درد عضلهها کم آزارم داده بود. هوا تاریک شده بود و دورتادور خانه تابلوهای بزرگی از من نشسته بودند به تماشام که چهطور یکییکی لباس میپوشیدم. یکی با پوزخند نگاه میکرد و پوستش آبی دیوارهای مراکش بود. یکی به خشم لب برچیده بود و رنگش سرخ و سیاه. یکی با ترس در خودش جمع شده بود انگار شغالها دور سپیدی ساق و پستان کوچکش زوزه میکشیدند. یکی واداده بود و دستهاش آویخته دو سوی تن و مشتش باز. هوا تاریک بود و به اندازهی بزرگترین دشت دنیا توی دلم زنبق وحشی گل داده بود جای خارستان خشم.
یکشنبه
برهنهنویسی
بی نوشتن فلجم. ناقصم. دردمندم. خفهام. چرا دریغ کنم از خودم؟ از بیم قضاوت؟ از تیزی خنجرهاشان؟ از دلسوزی حقیرشان؟ چرا دریغ کنم از خودم؟ چرا کلمههام پشت پردهای کلفت و کرباسی سایهبازی کنند؟ مگر چه از دنیاتان اشغال میشود با نوشتنم؟ مینویسم که نفس بکشم. پشت کلمهها پناه میگیرم. خونی اگر هست از رگ کلمه بیرون بپاشد. زهری اگر هست به رگ کلمه بریزم. فریادی اگر هست، فریادی اگر هست از دهان کلمه هوار شود. خشمی اگر هست، خشمی اگر هست با ناخن کلمه بخراشد. چرا دریغ کنم از خودم وقتی بی نوشتن میمیرم؟
پارهی یکم
از این شهر نفرت دارم. از توتهای ریخته پای درختهاش. پاشنهام را چنان سنگین بر سنگفرش فرودمیآورم گویی بر لاشهای گندیده. منزجرم. از این شهر نفرت دارم. از گربههای کور که پوزهی ملتمس بر تهماندهی هر کثافتی فرومیبرند. از پیچامینالدولهای که قی شده روی دیوار. از آشپزخانههای پشت دیوارها و بوی خوارک مادرانهشان. از همهچیز و همهکس. از این شهر لعنتی! آگهی تدریس پیانو را خراش میدهم. آتشفشانیام که خشم ازم لبپر میزند. پشت کلمههام دندان میفشارم. پشت چراغ قرمز. کسی از دستهام عکسی برمیدارد وقتی کتابی ورق میزنم. پس میکشم با نفرت. گونهام منقبض میشود از غیظ. ناخن به کف دستها فرومیبرم و درد و خونسیاهیش را اگر میدیدید نیازی به قطار این کلمهها نبود. کف دست را میگرفتم پیش رویتان و نفرت را میخواندید، که چه از همهتان بیزارم من! خودم را گلوله میکنم روی صندلی کوچک کافهای. جایی کنار شیشه و نزدیک پیشخان. خودکاری میخواهم و یکنفس روی کاغذ پوستی فاکتور کتاب، ریزبهریز مینویسم از نفرتم. از توتهای ریخته پای درختها. از آدمها. از این شهر. حشرهی سیاهِ کوچکی بالهاش را بیهوده بازوبسته میکند. زور میزند از عطف کتابم بیاید بالا. نگاهش میکنم. ناتوان است و دنیاش چه حقیر.
پارهی دوم
پنجاه و دو صفحه از شانزدهمین کتابی که امسال دست گرفتهام، تمام میشود. کافه شلوغتر شده. خودکار افتاده کناری. قهوه نیمخورده. لبهام تلخ. میزنم بیرون. حالا ماده گرگیام که آرام است. که قدرت و شتابش بیش از تصور شماست. هر آن میتواند به دریدن سینهای خیز بردارد. رو میکنم به آسمان. از ماه ناقص یک ملیلهی شکستهی روشن آویزان است. تمام کوچهها همراهم میآید. سر فرومیبرم به درختچهای در پیادهراه. گلهای کوچک شیریرنگش عطر خوبی دارند. میروم. بازمیگردم. بومیکنم. خشم پس رفته. جنون ساکت است و توی چشمهام لانه کرده. مرگ خیلی دور و گم است. بهار بوی قهوه میدهد. اذان میگویند. ملیلهی شکسته هنوز از ماه آویزان است. مثل پولکی جداشده از لباس شب زنی زیبا. قدرتم بازگشته. آنچه نمیبینید را میشنوم. آنچه نمیشنوید را لمس میکنم. توی خوابهام مارهای باریک دور پاهام میلغزند و میپیچند. فلس سردشان را حس میکنم همه جا. ماده گرگیام که ساکت است. دندان میکشد به تن کلمه. به چشمهاش نگاه کنید اگر!
شنبه
وقت ادای کلمهاش دندان میفشارم
نمیدانم اسمش عقوبت است یا کارما یا چیز دیگر. هرچه که هست، من به بلندای حنجره و به عمق دلم فریادش کردهام! به عمق رنجی که بردهام. به عمق دردی که آن دیگران بیدلیل بهم رساندهاند، فریادش کردهام. نمیدانم اسمش عقوبت است یا کارما یا چیز دیگر. هرچه که هست، پژواک سهمگینش را انتظار میکشم!
جمعه
حالا که اینجا فقط خودم هستم و خودم، میشود این را بنویسم. که حالم زیر رگبار بی امانی بود آن روز. کسی شقیقهام را متصل سنگباران میکرد. میپرسیدم چرا لعنتی؟ و جوابی نبود. دلش خواسته بود. هوس کرده بود ترکهای جمجمهام را بشمارد. سکندری میخوردم توی خیابان و نیمههشیار بودم. ذهنم از فرط دردمندی نیمهخاموش شده بود و شهر پشت تاری پردهای رفته بود. یادم هست بهارشیراز را پیچیدم به سازمان آب. صدای پرنده بود بالای شاخههای اردیبهشت. رسیدم به تیرک برق. پاش گندم ریخته بودند. پیشانی آماس کرده را تکیه دادم به ستون بتنی و نشستم. دلم خواست به قدر یک گنجشک مچاله شوم. دیگر در هیبت زنی نباشم که اندوه از پا درش میآورد هردم، بیرحمانه. به گندمها گفتم چرا هربار؟ مردی ایستاد، ببیند کمکی ازش ساختهست؟ خنکای بتن پیشانی تبدارم را کرخت کرده بود. دست را توی هوا تکان دادم که نه. به گندمها گفتم چرا؟ و آنقدر سوالم دردناک بود که تا مغز استخوانم سوخت! قطرهقطره گندمها سرخ شدند. قطرهقطره سرخی سوالم میچکید روی گندمها. مرد راهِ رفته را برگشت. دستمالش را گرفت زیر بینی گنجشکی در هیبت زنی که فقط پرسیده بود چرا؟
آخرین جمعهی خانهی کوچک بهار بود. چون پیرزنی صبور لای کارتنها چرخ میزدم. لیوان روی میز را از دمنوشهای بابونه خالی میکردم. کشمشها را میریختم روی نخودچهها توی قوطی. کشوها را یکبهیک خالی میکردم و دستمال میکشیدم. جعبهها لببهلب میشدند. چسب پهن میکشیدم روی دهان گشادشان. خانه سر ناسازی برداشته بود اما. با اینکه دستپاچه نبودم هیچ و دامنکشان لای اثاثیه میپلکیدم، اما باز یک گوشهای فوران میکرد. اول که بلندای سیم فر برقی گرفت به آبپاشِ لبالب و پرتش کرد زیر کابینت. همهجا را آب برداشت! آهسته زانو زدم به دستمال کشیدن آن پشت و پسلهها. بعدتر پیچهی کاغذ کرافتم افتاد روی گلدان خشکیده از گیاهی و دمر شد و تا شعاعی خاک ریخت. باز شدم همان پیرزن صبور و نشستم به دستمال کشیدن آن گوشه. قبلتر هم دیده بودم وقت ترک، خانهای بیفتد به گلایه. گیرم به زبان بیزبان خودش. من زبان اشیا را میدانم و آهسته سر به کار خودم داشتم. جای ماندن و بازگشتی نبود. خانهی کوچک بهار هم بایست سر عقل میآمد کمکم. اما کوتاه نیامد! تهماندهی شکر قهوهای را از قوطی تلقی خالی میکردم توی ظرف قرصتری که یکهو لبهاش برگشت و مشتی شکر پاشید پای کارتنها و روی نمد. نُچی کردم و نشستم به دستمال کشیدن باز. لباسهای زمستانه را سوا کردم. یخچال را از برق کشیدم تا برفکهاش بریزد و تمیزش کنم برای رفتن. کاسهکوزههای سفالی کوچک و بزرگ را یکبهیک روزنامهپیچ کردم. و آن وقت شیشهی بزرگ برگ مو را پیدا کردم ته کابینت بی استفادهی بالایی. پیرزن گفت تف به روزی که با ذوق دلمه پیچیدی تو! با نفرت انداختمش توی کیسهی بزرگ آبیرنگ کنار دستم. اینجاها پیرزن صبور قصه لگدی هم حوالهی ماتحت عالم میکرد. لولای کمرم افتاده بود به جیرجیر که نشستم و یک تمبر شکلات تلخ چسباندم به کامم. جابهجاش بلورهای نمک دارد. ترکیب دیوانهایست و خوشش دارم. یکهو با صدای گرومپی از جا پریدم! چه شده؟ لولهی فرش تکیه را از دیوار برداشته و تن سنگین را پرت کرده رو ردیف گلدانها. پیرزن بهش یک تیپا زد و گفت وای به حالت اگر گلقاشقیام را شکسته باشی! فرش گونههاش گل انداخت و چشمهاش پر شد. گفت خانهی نو لک آفتاب ندارد، من نمیآیم! بلور نمک خوشخوشک باز شد توی دهانم و قاطی تیرهی شکلات معرکه شد. گفتم بیخود! من تنها آمدم توی این خانه، اما حالا همه با هم میرویم بیرون! فهمیدی؟ دو لت پنجره باز بود. گلولهی سفتِ سیاه مگسی، وزوزکنان هوا را شکافت. خودش را کوبید به آینه، به دیوار، به اثاث درهم و برهم. پیرزن کمر دردناک را چسبانده بود به ارغوانی ملحفه. میگفت نرهخرِ کور، پنجره از آن طرف است! مگس چشم چرخاند که، دارم بازی میکنم و از جای شلوغ خوشم میآید خانوم جان! هیچ بهش برنخورده بود! یعنی لای وزوزش بوی لبولوچهی آویزان نمیآمد. لباسهای چرک از توی حمام صداشان درآمده بود. پیرزن اعتنا نکرد. نون عکسی برام فرستاده بود. پسری را به میلههای پلی بسته بودند. آدمها نگهاش داشته بودند چون میخواسته بپرد! چون میخواسته تمام کند. دو شب قبلترش باز به سرم زده بود. حالم خرابتر از همیشه بود. الف پیغام داده بود سالم بمان تا برگردم. نوشته بود لازم نیست قوی باشی. باید جنگجو باشی. گفته بود مثل سنگنوردی باش که دست به هر شکافی میبرد و پا روی هر کنگرهای میگذارد و میکشد تن را بالا. مهم نیست آن پایین چه گذشته، خودت را بکش بالا! پیرزن صفحه را بسته بود و طعم دلچسب شکلات رفته بود و مگس هم پشت پردهی تور گم شده بود. رعد و برق جام پنجره را میلرزاند. من دستها را توی هوا بلند کرده بودم و دنبال برآمدگی سنگی میگشتم که بکشدم بالا، بالاتر.
سهشنبه
باورم نبود که دوباره شکنجهام بدهد. که بتواند باز شکنجهام بدهد! طعم تند و زور سهمگینش را از یاد برده بودم گویی. شب اول بغض را فروخوردم و به سکوتی خفه گذشت. گفتم اولینبارت نیست که زخمت زده دخترک! رهاش کن. شب دوم اما غرق هقهقی بلند شدم میان کارتنهای باز و بستهی خردهریزها. مثل جانوری کور لابه کردم. جانوری کور و کریه که ته آبهای تاریکش میدارند. بسته به خزههای هزاران ساله! گریستم و چشمهام تهی و تاتاری شد. بعد حرفهایی زدم به غایت تلخ. به غایت تلخ و لایق اما! نوشتم و بیرون ریختم و تهی شدم. اما چرا دهان از زهر بستم؟ نمیشود رفتاری را هم ملامت کرد و در حال، همان را هم پیش گرفت! نوشتم و بیرون ریختم و پاک کردم. گفتم بس است دیگر. بار دیگری درکار نیست. دیگر هیچ از او نمانده درونم. بس است دیگر. من تکه گوشتی سخیف و گندیده نیستم که هربار بیاید به تیپایی مهمانم کند و برود پی زندگیش پی آدمهاش! آمدم اینجا، رو به یکیک شما به صدای بلند قسم یاد کنم که برای همیشه تمام شد! به خدا که برای همیشه تمام شد! دیگر نه یادی و نه مهری و نه مروری و نه هیچ! تا ابد! محال است! محال است دیگر از او یادی کنم، نه با کلمه نه به دل! از گندابِ دروغها و پوچمهریها و بیرحمیها میکشم بیرون دل را! از گنداب عشقهای نیمخورده و پُرتاول! به همه مقدسات قسم! به زندگی قسم! به زخمی که برداشتهام قسم! به خونی که دلمه شد روی کاشیها! به حرمت دوست داشتن قسم! قسم به صدای دلنگران مادرم! تمام شد دیگر.
دلکم در سینه بمیری کاش که همه رنج از توست...
وقتی میبینید کسی روزهاش را در بوتهی گزنه میگذراند. وقتی میخوانید از دلتنگی مینویسد و جانبهلب شده. وقتی میبینید با هزار زانوی زخم باز دست به دیوار گرفته و ایستاده. وقتی میبینید تکههای هزارپارهی زندگیش را به چنگ و دندان گرفته و زور میزند قوی باشد و از هم نپاشد. وقتی میبینید کورمال دست به هرجایی میکشد تا راهی برای خلاصی از تاریکی بیابد، چهطور میتوانید چراغی دست بگیرید و دلش را بلرزانید و ببریدش لب گورچاهی عمیق و به پفی چراغ را بکُشید و پرتش کنید ته آن دره؟! از خودم میپرسم چهطور میتواند کسی؟ و جواب میدهم بس که تو، احمقترینی! بس که هنوز به ذات انسان مومنی! بس که دلت نمرده هنوز! و تقصیر از چراغدار نیست و تویی که نبایست شبکورهی راهگمکردهای باشی و پی هر نور کذبی راه بیفتی! تقصیر توست که احمقترینی و دلت نمرده و باور توی دستهات پرپر میزند هنوز. تقصیر توست که هنوز شنیدن از «عشق» را تعبیر به عشق میکنی! کلمهها سقوط کردهاند دخترک! بدجور هم...
وقتی میبینید کسی روزهاش را در بوتهی گزنه میگذراند، شما را به خدا بیش از آن زجرش ندهید. وقتی میبینید جان کنده دل را آرام کند و مرگ را پس براند و سر را بالا بگیرد، شما را به خدا بیش از آن زجرکشش نکنید. مگر آدمی چه اندازه طاقت و توان دارد؟ به عقوبت کدام آزار بایست اینطور خرد و خراب و حقیرش کنید؟ به عقوبت کدام آزار؟ دقیقا به عقوبت کدام آزار؟ شما را به خدا بروید سر به کار آدمهاتان. همانها که بهتر و خوشتر و بهصرفهترند! بروید و راحتش بگذارید. بروید و به حرمت هرآنچه که بوده و دیگر نیست، راحتش بگذارید. شما را به خدا! شما را به حرمتِ... راحتم بگذارید...
دوشنبه
خویشتنپوشی
تمام هفته بیرون از خانهام. و این بیحد تنم را خسته میکند. پنجشنبهها تا دیر، جمعهها از صبح. به احتمال زیاد این هفته سنگینترین خواهد بود. چهارروز پشت هم کلاس با فکری که خستهست. خوابی که کم است. و اشتهای هیچ به غذا. و کارتنهای لبالب از کتاب و خردهریز. ریسهی درناها را از دیوار برچیدهام. یکییکی نقاشیها و موج بزرگ هوکوسای را هم. فکرم مشغول اثاثکشیدن است. مشغول خانهی بی نور و بی هوای بعد از این. مشغول مجاب کردن آن مجموعهای که دوست دارم دورادور همکارشان باشم. مشغول قراردادی که هنوز نیامده. مشغول حسابکتاب کردن قسط وامها. مشغول کلمههایی که شنیدم و بیدلم کرد. مشغول هزارویک چیزِ پادرهوا. توی این وضعِ سخت و گوریدهی درهم عینک شنای دخترک را امانت گرفتهام. گاهی عصرها با همه کوفتگی و دلمشغولیم برهنهی تن را میسپارم به آب. با دستهایی کشیده و نفسی مرطوب. صدای شکافتن آب. صدای شکافتن آب. صدای شکافتن آب. و نوک پنجههایی که به دیوارهی آن مستطیل آبی فشار میدهی و باز از نو! جَستی دوباره! صدای شکافتن آب. صدای شکافتن آب...
دلتنگی تنانه- دوازده
میدانی دو انگشتت بوی تن او را بگیرد یعنی چه؟ هی دست بکشی بر آن صفحهی سرد. هی عکس را بزرگ کنی. هی تماشا کنی. هی چشمهات پر شود. هی دست بکشی بر آن صفحهی سرد. هی عکس را بزرگ کنی. هی تماشا کنی. هی چشمهات پر شود. هی دست بکشی بر آن صفحهی سرد. هی عکس را بزرگ کنی. هی تماشا کنی. هی چشمهات پر شود. نه، نمیدانی...
اشتراک در:
پستها (Atom)