باورم نبود که دوباره شکنجهام بدهد. که بتواند باز شکنجهام بدهد! طعم تند و زور سهمگینش را از یاد برده بودم گویی. شب اول بغض را فروخوردم و به سکوتی خفه گذشت. گفتم اولینبارت نیست که زخمت زده دخترک! رهاش کن. شب دوم اما غرق هقهقی بلند شدم میان کارتنهای باز و بستهی خردهریزها. مثل جانوری کور لابه کردم. جانوری کور و کریه که ته آبهای تاریکش میدارند. بسته به خزههای هزاران ساله! گریستم و چشمهام تهی و تاتاری شد. بعد حرفهایی زدم به غایت تلخ. به غایت تلخ و لایق اما! نوشتم و بیرون ریختم و تهی شدم. اما چرا دهان از زهر بستم؟ نمیشود رفتاری را هم ملامت کرد و در حال، همان را هم پیش گرفت! نوشتم و بیرون ریختم و پاک کردم. گفتم بس است دیگر. بار دیگری درکار نیست. دیگر هیچ از او نمانده درونم. بس است دیگر. من تکه گوشتی سخیف و گندیده نیستم که هربار بیاید به تیپایی مهمانم کند و برود پی زندگیش پی آدمهاش! آمدم اینجا، رو به یکیک شما به صدای بلند قسم یاد کنم که برای همیشه تمام شد! به خدا که برای همیشه تمام شد! دیگر نه یادی و نه مهری و نه مروری و نه هیچ! تا ابد! محال است! محال است دیگر از او یادی کنم، نه با کلمه نه به دل! از گندابِ دروغها و پوچمهریها و بیرحمیها میکشم بیرون دل را! از گنداب عشقهای نیمخورده و پُرتاول! به همه مقدسات قسم! به زندگی قسم! به زخمی که برداشتهام قسم! به خونی که دلمه شد روی کاشیها! به حرمت دوست داشتن قسم! قسم به صدای دلنگران مادرم! تمام شد دیگر.