صبحِ جابهجایی همهچیز درهم و آشفته بود و مغزم از خستگی خاموش. این بود که در را قفل کردم و همان وسط اثاثیه گوشهای تشک انداختم برای ساعتی خواب عمیق. عصر که بیدار شدم، نور غریبه بود و دیوارها ناآشنا. تنم حال عجیبی داشت میان آن همه کارتن کاهی. ذهنم اما روشن شده بود. آرام و سر صبر شروع کردم به بازکردن جعبهها. همه جا را روفتم و همه چیز را چیدم تا حوالی یازده شب. به زور سرپا ایستاده بودم زیر دوش و پاهام بدجور گزگز میکرد. دستها را به سختی بالا میگرفتم به هوای شستن موها. و کمر؟ مپرس، مپرس، مپرس! وقتی مچاله خزیدم به تخت، سوای اینکه دلم میخواست تن را بسپرم به دستهایی گرم و بزرگ -آخ گرم و بزرگ- تا درد را بگیرد از بندبندم، دلم بستنی هم میخواست! خستهناکِ نیمه شب به خنکای شیرینی فکر میکردم با توپکهای ریز شکلاتی که بیاید زیر دندانم. همین اندازه خواستهام کوچک و کودک و پرخواهش بود پسِ خستگی! فرداش تا ظهر نمیتوانستم تن را تکان دهم از جا. خواب ترمیم بود و مرهم بود و خوراک هم. تا اینکه ب ناباورانه پیغام داد، بیا دیداری تازه کنیم بعد مدتها. و ساعتی بعد توی دستم ظرف کوچکی گذاشت با دو اسکوپ بستنی! یکی آلوی وحشی و دیگری شکلاتی با تکههای... من؟ دخترکم ریزریز میخندید و پاهاش درد را ندیده میگرفت. ب میگفت چهقدر خوب میخندی و این وقتها چه اندازه زیباتری. درخت توی دلم این روزها شاخههاش همه نور، همه بلور!