تمام هفته بیرون از خانهام. و این بیحد تنم را خسته میکند. پنجشنبهها تا دیر، جمعهها از صبح. به احتمال زیاد این هفته سنگینترین خواهد بود. چهارروز پشت هم کلاس با فکری که خستهست. خوابی که کم است. و اشتهای هیچ به غذا. و کارتنهای لبالب از کتاب و خردهریز. ریسهی درناها را از دیوار برچیدهام. یکییکی نقاشیها و موج بزرگ هوکوسای را هم. فکرم مشغول اثاثکشیدن است. مشغول خانهی بی نور و بی هوای بعد از این. مشغول مجاب کردن آن مجموعهای که دوست دارم دورادور همکارشان باشم. مشغول قراردادی که هنوز نیامده. مشغول حسابکتاب کردن قسط وامها. مشغول کلمههایی که شنیدم و بیدلم کرد. مشغول هزارویک چیزِ پادرهوا. توی این وضعِ سخت و گوریدهی درهم عینک شنای دخترک را امانت گرفتهام. گاهی عصرها با همه کوفتگی و دلمشغولیم برهنهی تن را میسپارم به آب. با دستهایی کشیده و نفسی مرطوب. صدای شکافتن آب. صدای شکافتن آب. صدای شکافتن آب. و نوک پنجههایی که به دیوارهی آن مستطیل آبی فشار میدهی و باز از نو! جَستی دوباره! صدای شکافتن آب. صدای شکافتن آب...