پارهی یکم
از این شهر نفرت دارم. از توتهای ریخته پای درختهاش. پاشنهام را چنان سنگین بر سنگفرش فرودمیآورم گویی بر لاشهای گندیده. منزجرم. از این شهر نفرت دارم. از گربههای کور که پوزهی ملتمس بر تهماندهی هر کثافتی فرومیبرند. از پیچامینالدولهای که قی شده روی دیوار. از آشپزخانههای پشت دیوارها و بوی خوارک مادرانهشان. از همهچیز و همهکس. از این شهر لعنتی! آگهی تدریس پیانو را خراش میدهم. آتشفشانیام که خشم ازم لبپر میزند. پشت کلمههام دندان میفشارم. پشت چراغ قرمز. کسی از دستهام عکسی برمیدارد وقتی کتابی ورق میزنم. پس میکشم با نفرت. گونهام منقبض میشود از غیظ. ناخن به کف دستها فرومیبرم و درد و خونسیاهیش را اگر میدیدید نیازی به قطار این کلمهها نبود. کف دست را میگرفتم پیش رویتان و نفرت را میخواندید، که چه از همهتان بیزارم من! خودم را گلوله میکنم روی صندلی کوچک کافهای. جایی کنار شیشه و نزدیک پیشخان. خودکاری میخواهم و یکنفس روی کاغذ پوستی فاکتور کتاب، ریزبهریز مینویسم از نفرتم. از توتهای ریخته پای درختها. از آدمها. از این شهر. حشرهی سیاهِ کوچکی بالهاش را بیهوده بازوبسته میکند. زور میزند از عطف کتابم بیاید بالا. نگاهش میکنم. ناتوان است و دنیاش چه حقیر.
پارهی دوم
پنجاه و دو صفحه از شانزدهمین کتابی که امسال دست گرفتهام، تمام میشود. کافه شلوغتر شده. خودکار افتاده کناری. قهوه نیمخورده. لبهام تلخ. میزنم بیرون. حالا ماده گرگیام که آرام است. که قدرت و شتابش بیش از تصور شماست. هر آن میتواند به دریدن سینهای خیز بردارد. رو میکنم به آسمان. از ماه ناقص یک ملیلهی شکستهی روشن آویزان است. تمام کوچهها همراهم میآید. سر فرومیبرم به درختچهای در پیادهراه. گلهای کوچک شیریرنگش عطر خوبی دارند. میروم. بازمیگردم. بومیکنم. خشم پس رفته. جنون ساکت است و توی چشمهام لانه کرده. مرگ خیلی دور و گم است. بهار بوی قهوه میدهد. اذان میگویند. ملیلهی شکسته هنوز از ماه آویزان است. مثل پولکی جداشده از لباس شب زنی زیبا. قدرتم بازگشته. آنچه نمیبینید را میشنوم. آنچه نمیشنوید را لمس میکنم. توی خوابهام مارهای باریک دور پاهام میلغزند و میپیچند. فلس سردشان را حس میکنم همه جا. ماده گرگیام که ساکت است. دندان میکشد به تن کلمه. به چشمهاش نگاه کنید اگر!