از خودم میپرسم چرا کمک گرفتن این اندازه برات سخت و ناهضم است؟ چرا درد را تا استخوان قورت میدهی و صدات درنمیآید؟ توی کمک گرفتن تحقیر میبینی؟ غرورت چروک میخورد؟ آدم قویِ همهچی بلدِ سینهسپر درونت کوچک میشود؟ نشستهام وسط کارتنها و دارم فکر میکنم دقیقا باید چه گلی به سر بگیرم فردا؟ حسابکتاب میکنم و موجودیام کفاف کارگر نمیدهد. تکهی اتوبار نیازمندیهای همشهری را گذاشتهام کنار دست و یکییکی دستمزدهاشان را گفتهاند و من؟ همین حالا هم تا آخر ماه وضعیتم درازکشیدن توی لانهی مورچه است! یادم میآید وقتی بود که یکیدو سکه پول خرد بیشتر نداشتم و عزا گرفته بودم چهطور خودم را برسانم خانه. آن وقتها خانهی آبی بودم. یا بعدترش توی همین خانهی بهار گاهی بین خریدن آب و نان آن قدر مردد میماندم تا ماه تمام شود. بعد اگر لامپی میسوخت یا قبض آب و گازی سر به فلک میکشید، فلج میشدم به کل. اما صِدام درنمیآمد. هنوز هم! از این که تصویرم پیش آدمها بوی نیاز بگیرد، در خودم مچاله میشوم. کمک گرفتن برام سر خم کردن است. یک حال توسریخوردهی مگوییست. حس بدهکار بودن بزرگترین صلیبیست که میشود به دوشم بگذارند. باید همه چیز را جوری سامان بدهم که پوستهام ترک نخورد، حتا اگر اندرون شرحهشرحه باشد و ریش. بماند چندنفری توی زندگیم خودشان دست کمک پیش آوردند و بعدتر دستهی خنجرشان توی سینهام چرک کرد! نشستهام وسط کارتنها و دارم فکر میکنم دقیقا باید چه گلی به سر بگیرم فردا؟ هوا دارد تاریک میشود. باید بلند شوم و باقی خردهریزها را سامان بدهم. حتا مادر را هم دور نگه داشتهام از ماجرا. خوبیِ نوشتن اینجا، سبک شدن است. دیگر مشکل کذا توی دلم تلنبار نیست انگار، نه که چارهای پیدا شده باشد ها! انگار میکنم برای کسی تعریف کردهام و با چشمهاش اطمینانم داده که، «همه چیز درست میشود دخترک.» آن بیرون اما دهانم بستهست. کمک گرفتن رنجورم میکند و خودِ آنطورم هیچ خوشایندم نیست. لتخورده و سربهزیر و دستبسته! بلند شوم به گلدانهای زبانبسته آب بدهم بلکم همه چیز درست...