آخرین جمعهی خانهی کوچک بهار بود. چون پیرزنی صبور لای کارتنها چرخ میزدم. لیوان روی میز را از دمنوشهای بابونه خالی میکردم. کشمشها را میریختم روی نخودچهها توی قوطی. کشوها را یکبهیک خالی میکردم و دستمال میکشیدم. جعبهها لببهلب میشدند. چسب پهن میکشیدم روی دهان گشادشان. خانه سر ناسازی برداشته بود اما. با اینکه دستپاچه نبودم هیچ و دامنکشان لای اثاثیه میپلکیدم، اما باز یک گوشهای فوران میکرد. اول که بلندای سیم فر برقی گرفت به آبپاشِ لبالب و پرتش کرد زیر کابینت. همهجا را آب برداشت! آهسته زانو زدم به دستمال کشیدن آن پشت و پسلهها. بعدتر پیچهی کاغذ کرافتم افتاد روی گلدان خشکیده از گیاهی و دمر شد و تا شعاعی خاک ریخت. باز شدم همان پیرزن صبور و نشستم به دستمال کشیدن آن گوشه. قبلتر هم دیده بودم وقت ترک، خانهای بیفتد به گلایه. گیرم به زبان بیزبان خودش. من زبان اشیا را میدانم و آهسته سر به کار خودم داشتم. جای ماندن و بازگشتی نبود. خانهی کوچک بهار هم بایست سر عقل میآمد کمکم. اما کوتاه نیامد! تهماندهی شکر قهوهای را از قوطی تلقی خالی میکردم توی ظرف قرصتری که یکهو لبهاش برگشت و مشتی شکر پاشید پای کارتنها و روی نمد. نُچی کردم و نشستم به دستمال کشیدن باز. لباسهای زمستانه را سوا کردم. یخچال را از برق کشیدم تا برفکهاش بریزد و تمیزش کنم برای رفتن. کاسهکوزههای سفالی کوچک و بزرگ را یکبهیک روزنامهپیچ کردم. و آن وقت شیشهی بزرگ برگ مو را پیدا کردم ته کابینت بی استفادهی بالایی. پیرزن گفت تف به روزی که با ذوق دلمه پیچیدی تو! با نفرت انداختمش توی کیسهی بزرگ آبیرنگ کنار دستم. اینجاها پیرزن صبور قصه لگدی هم حوالهی ماتحت عالم میکرد. لولای کمرم افتاده بود به جیرجیر که نشستم و یک تمبر شکلات تلخ چسباندم به کامم. جابهجاش بلورهای نمک دارد. ترکیب دیوانهایست و خوشش دارم. یکهو با صدای گرومپی از جا پریدم! چه شده؟ لولهی فرش تکیه را از دیوار برداشته و تن سنگین را پرت کرده رو ردیف گلدانها. پیرزن بهش یک تیپا زد و گفت وای به حالت اگر گلقاشقیام را شکسته باشی! فرش گونههاش گل انداخت و چشمهاش پر شد. گفت خانهی نو لک آفتاب ندارد، من نمیآیم! بلور نمک خوشخوشک باز شد توی دهانم و قاطی تیرهی شکلات معرکه شد. گفتم بیخود! من تنها آمدم توی این خانه، اما حالا همه با هم میرویم بیرون! فهمیدی؟ دو لت پنجره باز بود. گلولهی سفتِ سیاه مگسی، وزوزکنان هوا را شکافت. خودش را کوبید به آینه، به دیوار، به اثاث درهم و برهم. پیرزن کمر دردناک را چسبانده بود به ارغوانی ملحفه. میگفت نرهخرِ کور، پنجره از آن طرف است! مگس چشم چرخاند که، دارم بازی میکنم و از جای شلوغ خوشم میآید خانوم جان! هیچ بهش برنخورده بود! یعنی لای وزوزش بوی لبولوچهی آویزان نمیآمد. لباسهای چرک از توی حمام صداشان درآمده بود. پیرزن اعتنا نکرد. نون عکسی برام فرستاده بود. پسری را به میلههای پلی بسته بودند. آدمها نگهاش داشته بودند چون میخواسته بپرد! چون میخواسته تمام کند. دو شب قبلترش باز به سرم زده بود. حالم خرابتر از همیشه بود. الف پیغام داده بود سالم بمان تا برگردم. نوشته بود لازم نیست قوی باشی. باید جنگجو باشی. گفته بود مثل سنگنوردی باش که دست به هر شکافی میبرد و پا روی هر کنگرهای میگذارد و میکشد تن را بالا. مهم نیست آن پایین چه گذشته، خودت را بکش بالا! پیرزن صفحه را بسته بود و طعم دلچسب شکلات رفته بود و مگس هم پشت پردهی تور گم شده بود. رعد و برق جام پنجره را میلرزاند. من دستها را توی هوا بلند کرده بودم و دنبال برآمدگی سنگی میگشتم که بکشدم بالا، بالاتر.