پیغام داده بود وقتش رسیده، بیا ازت طرح بردارم. کمی زودتر از وعده رسیدم. ته آن کوچهی بنبست درختک انجیری بود که پای چناری کاشته بودند. چنار عظیم رو به شکستن بود. تنهی چنددهمتریاش خم شده بود روی دیواری کهنهآجرچین. و انجیربن جوان در آغوش چنار سر بلند کرده و پنجهبرگیهاش را گشوده بود. میوههای سبز و کال و کوچکش خوشه کرده بود جابهجا. ایستادم و همهی آن سبزی سرزنده را نفس کشیدم. گفتم پیش از پیری و زوال، پیش از مردن و تمام شدن بهتر است روی بوم نقش بگیرم. و این بود که نه ساعت تمام در هشت حالت مختلف ایستادم و نشستم تا او خیره به اندامم قلمو بگذارد و تاشتاش رنگ. یکییکی که لباس برمیکندم، به تحسین میگفت: جوانی! جوانی! و من گونههام شکوفههای گیلاس. میگفت چه زیبایی تو، چون مجسمههای مرمرین قرنها پیش! و چشمهای نقاش بلوری میشد تراشخورده. من فارغ از من بودم. تحسینش را خوش داشتم و حالم را سبک میکرد. هوا تاریک شده بود و من نه ساعت تمام ذهن را خاموش کرده بودم به مراقبه و درد عضلهها کم آزارم داده بود. هوا تاریک شده بود و دورتادور خانه تابلوهای بزرگی از من نشسته بودند به تماشام که چهطور یکییکی لباس میپوشیدم. یکی با پوزخند نگاه میکرد و پوستش آبی دیوارهای مراکش بود. یکی به خشم لب برچیده بود و رنگش سرخ و سیاه. یکی با ترس در خودش جمع شده بود انگار شغالها دور سپیدی ساق و پستان کوچکش زوزه میکشیدند. یکی واداده بود و دستهاش آویخته دو سوی تن و مشتش باز. هوا تاریک بود و به اندازهی بزرگترین دشت دنیا توی دلم زنبق وحشی گل داده بود جای خارستان خشم.