خاطرم هست از همچو صبحی میترسیدم. از صبح دوشنبهای که بیدار شوم و دیگر اثری از او درونم نباشد. رد و لکی به ذهن و خاطر و احوالم ازش نمانده باشد. من از همچو صبحی میترسیدم. حتا با گریه گفته بودم از این ترس، به خودش. فکر میکردم آن تمام شدن و تمام کردن معهود مثل کندن یک تکه از جان و تنم باشد. صبحی که بیدار میشوی و دست راستت از شانه آویخته نباشد دیگر! امروز اما -صبح دوشنبهی اول خرداد- بی که دست و پا و چشم و دلی از دست داده باشم، آن اتفاقِ بی اتفاق افتاد. جوری که انگار نبوده هرگز. بی اثر، دور، غریبه، ناموجود، وهم. انگار هرگز دلم نلرزیده و با دستهاش هزاربار، هزارتکه نشدهام. با خودم میگویم میشد این تمام شدن جور دیگری باشد؟ میشد ردی از اعتبار و اعتنا بماند و مهر زیر بهمنی از فراموشی؟ میشد ازش با احترام و آرامی یاد کنم بی دلِ تنگ؟ و جواب میدهم اگر آن تیشهی زهرناک را هزاربار به ریشهی دلم نزده بود، شاید. اگر روی دوست داشتنهای به ظاهر خالص، هربار سایهی هرزهی دیگری نیفتاده بود، شاید. اگر دروغ را حتا حرمتی میگذاشت! اگر میشد چنگ بزنم به تنها یک خاطره از روزهای سخت که او کنارم بوده است! نه وقتی همشانهی مادر بیمارستانها را درد میکشیدم. نه وقتی برای اولین بار قصد کردم خانهام سوای خانواده باشد. نه حتا وقتی در خانهی کوچک خالی مُردم! بماند خرده خارهای بسیار. عیار دوست داشتن، حرف مفت نیست! آن هم حرفِ مفتِ کذب! اگر میشد چنگ بزنم به تنها یک خاطره... صبح دوشنبهی اول خرداد منم و زندگی پیش رو و نه دیگر پشت سر. و نه دیگر هرگز پشت سر. جنازهای را به رود گنگ انداختهام و آهسته از پلههای متعفنش بالا میآیم. دور میشوم. و آسمان تا بی نهایت آبیست.