وقتی میبینید کسی روزهاش را در بوتهی گزنه میگذراند. وقتی میخوانید از دلتنگی مینویسد و جانبهلب شده. وقتی میبینید با هزار زانوی زخم باز دست به دیوار گرفته و ایستاده. وقتی میبینید تکههای هزارپارهی زندگیش را به چنگ و دندان گرفته و زور میزند قوی باشد و از هم نپاشد. وقتی میبینید کورمال دست به هرجایی میکشد تا راهی برای خلاصی از تاریکی بیابد، چهطور میتوانید چراغی دست بگیرید و دلش را بلرزانید و ببریدش لب گورچاهی عمیق و به پفی چراغ را بکُشید و پرتش کنید ته آن دره؟! از خودم میپرسم چهطور میتواند کسی؟ و جواب میدهم بس که تو، احمقترینی! بس که هنوز به ذات انسان مومنی! بس که دلت نمرده هنوز! و تقصیر از چراغدار نیست و تویی که نبایست شبکورهی راهگمکردهای باشی و پی هر نور کذبی راه بیفتی! تقصیر توست که احمقترینی و دلت نمرده و باور توی دستهات پرپر میزند هنوز. تقصیر توست که هنوز شنیدن از «عشق» را تعبیر به عشق میکنی! کلمهها سقوط کردهاند دخترک! بدجور هم...
وقتی میبینید کسی روزهاش را در بوتهی گزنه میگذراند، شما را به خدا بیش از آن زجرش ندهید. وقتی میبینید جان کنده دل را آرام کند و مرگ را پس براند و سر را بالا بگیرد، شما را به خدا بیش از آن زجرکشش نکنید. مگر آدمی چه اندازه طاقت و توان دارد؟ به عقوبت کدام آزار بایست اینطور خرد و خراب و حقیرش کنید؟ به عقوبت کدام آزار؟ دقیقا به عقوبت کدام آزار؟ شما را به خدا بروید سر به کار آدمهاتان. همانها که بهتر و خوشتر و بهصرفهترند! بروید و راحتش بگذارید. بروید و به حرمت هرآنچه که بوده و دیگر نیست، راحتش بگذارید. شما را به خدا! شما را به حرمتِ... راحتم بگذارید...