خواستهاند وسط بازار پرشلوغ زندگیم هر هفته چندساعتی را خلوت کنم به هوای تماشای فیلم. من چشمهام پیالهی خونِ خستگیست و از خمیازهی مدام خجلام. گفتهاند اولین رج، فیلم محبوب توست. دیدن استاکر روی پرده و در خانهای خوش جانم را تازه میکند. محو و مبهوت قابهای شگفتایم! مرد، زائرها را میرساند به اتاقک سکوت و جذبه... اما هیچیک شهامت نمیکنند با عمیقترین آرزوشان روبهرو شوند!
من آه میکشم. خم میشوم رو به پرده. سرمیگردانند به صورتم. میپرسند دلت هست بار بعد آینه ببینیم؟ از کجا این آرزوی کهنه را دانستهاند؟ این آرزوی کهنهی محالِ نشکفته را؟ که هرگز اعتنایی نصیب آینهبینی باهم نشد؟ بیرونِ خانه ماه کامل است. انگشتهای باریک را لغزاندهام تا نیمهی چپ دندههام. صدای قلبم نمیرسد به تو؟