من فریاد نکشیدم. هر بلایی به سرم آورد، فریاد نکشیدم و بهمن اندوه بود که همهچیز را در خود خفه میکرد. فریاد نکشیدم. حتا آخربار حذر کردم از گریه. چون شکنجهگری، دست را گذاشتم بر گداختهی سرخ و چون شکنجهگری هزارباره سختدلتر گفتم، فریاد نزن! هیچ مگو! هیس!
هرچه کرد، فریاد نکشیدم. هرچه این چندسال به سرم آورد، فریاد نکشیدم. خودم را غرق کار کردم. بخشیدم و دویدم و هرچه در راه بود به دوش گرفتم و قلبم خفه بود و تقلام بیش از جانم. دویدم و تن را خسته به خواب سپردم. آنقدر خسته که از رویا بازمیماند حتا. دل را دواندم و هیچ خوراکش ندادم. دل را گداختم و هیچ مرهماش ننهادم. گفتم برای دردِ دستمالی شدهی باطل، سوگواری احمقانهترین است! گفتم وقتکشتن است و نباید که اینبار از پا بنشینی و با همهی توان کمانات را بکش ای آرش! میگفتم، «تو تخمی نمیپراکنی که در همهجا سربرآورد. تو خود خواهی رست، مثل درخت که در زمستان میمیرد و در بهار دوباره میروید.» و «آرش با همهی اندوه خود رو به سوی دیگر کرد.» هرچه کرد، فریاد نکشیدم. چون تکهای آهنربا میان پارهآهنها غلتیدم و سنگین و سنگینتر شدم. غلتیدم و دویدم و راه به حزن ندادم. «جنگاوری که سختترین جنگافزار او، چوبدست چوپانان بود.» «و او کینه نمیدانست.» بخشیدم و پذیرفتم و باز از ریشه آتشم زد و هیچ نگفتم. دو ماه به چشمم سالی آمده بس که فکر را پس راندهام. دهان بستم و در خود ریختم و حالا تکههایی از تنم رو به خاموشیست! دو انگشت دست چپ و ساق پای چپ تا زانو. انگشتان پای راست به تمامی. کرخت و خوابآلود و بیحس. اولها یکیدو ساعت در اوج کار گرهگره میشدند و حالا عضوهایی نیمهجاناند و ازدسترفته گویی. میگوید این فریاد تن توست! بفهم! من فریاد نکشیدم و اشک را پس راندم و اعتراض نکردم و «اکنون آرش از بانگ خود به ترس میماند.» «روزگاری در من جز مهر نبود، اما اکنون بیزارم!»