دخترک از اولین سفر دونفرهاش برگشته و کیسهای گوشماهی گذاشته کنار کتابخانه. من پاهای دردناک را دراز کردهام نزدیک پنجرهی قدی و تردِ آبدار گلابی وحشی سرانگشتهام را مرطوب و شیرین کرده. خانه خالیست و شنبه نازک. پرده را به عادت معمول کنار زدهام تا گلدانها سیرابِ نور شوند. شنبه بایست پشت میز و تلنبار کار میگذشت اما قاعده را دیگر کردم. من را بریدم از عادت معمول و نشاندم به تماشای سایهی پرندهها روی سنگ مرمرین خانه.
به ساقهای کرخت و نیمهجان فهماندم وقت مرگ نیست! وقت فقدان و ازپانشستن هم! هشت کیلومتر پیاده توی تهران چرخاندماش! از میدان ونک تا پسکوچههای انقلاب! گفتم ما سختجانتر از آنیم که ببازیم به حزن یا مرض! و بعدتر تا ارتفاع دوهزاروپانصد متری، حدود هفت کیلومتر بردماش تا قلهی اول! گذاشتم از عطر گردوها مست شود. عاشق سرخ شاهتوتها شود. به سگهای مسیر غذا بدهد. و برود کنار آتش کوچک آهسته دراز بکشد بر تن سنگ.
حالا ساقهای دردناک را سپردهام به نور و گلابی وحشی و سکوت و عکسهای مرد عکاس را ورق میزنم که حیات دوبارهی جانسختم را ثبت کرده.