چراغهای میهمانی را کشتند و در ازاش نور پرپرزن شمع کاشتند جابهجای خانه. بنفش جانبخشِ دستهای اسطوخدوس درون گلدان بود. پناه بردم به بهارخواب خانه. شرابم کنار دست و ماه در مقابل. سرو قدافراشتهای به تاریکی حیاط تکیه داده بود. کاکلاش از بام میگذشت و به ماه میرسید. به ماهِ فروشده در سایه. حبابی سرخ و تاریک که آونگ مریخ آویخته بود به انتهاش. کنجی، تکیه بر نردهها نصیبم شد. نشسته بر حلقهای سیاه جای صندلی. یک گوشهی تهرانِ ویران بودم میان غریبههای دور و نزدیک. یک گوشهای در تاریکی رو به نور سرخ تک پنجرهی همسایه و بوی تند مرغوب شراب دستساز و سکوت شهر. شب از نیمه گذشته بود و من بلعیدن بریدههای نور را تماشا نشسته بودم. خیره و بیحضور در مکان. این خاطرهی سرخ و تاریک و طولانی را با خودم خواهم برد از تهران و سنجاق خواهم کرد به دیوار اتاقی در شهری دور، مملکتی دیگر. و به یادش هربار وردی را زمزمه خواهم کرد که بوی اقتدار میدهد و نرمآسایشی ناب.