حتا روزهای بلند تابستان هم کم و کوتاهاند برای زندگی فشردهای که چیدهام. وقت برگشت از کار، چراغبرق خیابانها روشناند. سرایدار راه میافتد توی طبقات تا پنجرهها را ببندد و روشناییها را خاموش کند. میبیند من هنوز پشت میز فرورفته در صفحههای مرکب، در تقلام. جای سرخ عینک روی تیغهی بینی و دوانگشت کرخت شدهی دست چپ را نمیبیند اما. پاکشان میرود طبقهی دیگری و صدای تقههای موس میپیچد به خالی دفتر.
سوای کارمندی، به گردهام وظیفهی سنگین دیگری هم هست. یعنی پذیرفتهام و او از خوشی فریاد کشیده! پاییز دو اجرای عموم داریم و زمانبندی هر دو پروژه را باید موبهمو بنویسم و اجرا کنم و ناظر باشم و... اینبار حرف زدهایم و اعتراف کرده که دیگر تن داده به همراهی دستیار! تن داده و مسئولیت سنگینی گذاشته به دوشم. هرروز با دو تیم جدا در ارتباطم و متنها دو دنیای متفاوتاند و بازیگرها دو گروه سوا. قرار است نیمچه اجرایی هم در کلیسای کهنهی کوچکی باشد و سخت هیجان دارم از پیچیدن آوازها میان صحن و ستونها و قوس بلند پنجرههاش.
برنامهی کوچِ پنهانِ زمستانه هم هست. کلاسهای آخر هفته هم برجاست. پنجشنبهها تا ظهر، و از عصر تا شبِ تاریک دو سوی بیگانهی شهر. جمعهها از صبح تا شبِ تاریک، دورترین گوشهی در ارتفاع شهر. و دوشنبهها.. و مشقها و تمرینها و دیدارها و دویدنها و خستگی و خستگی و خستگی.
در عین هزارپارهشدن، سبکی حرکت رو به جلو! سبکی پریدن و در گِل نماندن و دور شدن. سبکی حاصلی داشتن و پیش رفتن. سبکیِ قدکشیدن و بالیدن درخت در شورهزار و به شکوفه نشستناش در زمستان!