امروز سرشارم از عشق و نور! قلبم چنانی سرشار که موج نور لبپر میزند از همه دهلیزهاش. میتوانم به رگهای کیهان نور بریزم امروز. چشمهام، سرریز. همه تکهها جای خود نشستهاند و تصویر به غایت و کمال رسیده. چرخدندهها جاگیرِ نقطهی درست شدهاند و حالا حرکت بینقص و ناایستاست. حرکت! بالیدن! نور در نور! گمانم است اگر به خاری خراش بیابم امروز، از آن باریکه هزارهزار پرندهی نور پرمیکشد بیرون! هزارهزار درنا، هزارهزار گنجشک، هزارهزار سیمرغ! یقین دارم و امنام و آرام و روشن. پوستهی آدمیام بر نوری سرریز و راهنما و رخشان و هر دم فزاینده!
دوشنبه
سهشنبه
از خلال نامهها- چهار
خاطرت هست توی فیلم پدری بودِ اوزو، پسره بیقراریِ دیدار داشت و چیشو ریوی پدر هربار بهش تاکید میکرد، «یادت باشه پسر! همیشه باید همهی تلاشت رو بکنی»؟ بعد پدره مُرد بی که دلِ سیر دیداری؟ خیلی خاطرم نیست آخراش اما یه بوی حسرتی مونده تو مشامم ازش. خواستم بگم حالا حکایت منه. باور کن دارم از دلتنگی میمیرم. باور کن دارم از دلتنگی میمیرم ولی دَم نمیزنم! دارم با همهی جونم تلاش میکنم که از پا درنیام. دارم با همهی جون و تن و دل و ذهنم تلاش میکنم که سر پا بمونم. به قول سین وقتی داری سکندری میخوری باید تندتر رکاب بزنی! حالا دارم تندتر رکاب میزنم که از کوه دلتنگی بالا برم. تندتر، تندتر. که جا نمونم. که بگذرم. که بالاتر برم.
دوشنبه
جادوی ریشهها
همه چیز از مدهآ شروع شد. سال پیش به حال بیحد خرابی تنها رفته بودم تماشای نمایش و سه دقیقهی اول هوش از سرم پریده بود. تا جایی که سر آخر از پلههای سالن قشقایی چون دیوانهای بالا آمده و در محوطهی هزارسال آشنای تئاترشهر گم شده بودم! آرزو کرده بودم کنارشان باشم و دنیاشان را تجربه کنم. آرزویی سراسر دستنارس! منی که هیچ تجربه از نمایش نداشتم و هیچبرهیچ و حالآشوب بودم. و آنهایی که جادوی موسیقی و تن توی دستهاشان!
چرخدندهها اما چهطور چرخیدند؟ چرخاندم و چرخیدند تا اینکه دیشب کارگردان نازنین رو کرد به بازیگرهاش، «ژ نقاش است و مینویسد و از این به بعد کنار ماست. قرار است ایدههاش را بریزد به جان کار!» و من آرام و تماشاگر و لبخند به لب. آرزوی سراسر دستنارسی که قرار است برای فجرِ پیشِ رو هفتهای چهار شب پرومته تمرین کند و آنچه دلخواه بوده را تجربه. و در سکوت به ریشههای جانش وصلتر شود.
یکشنبه
شکوه تماشا- دو
وقت برگشت، گروه چندپاره شد و ما دوتا گم شدیم. خوشخوشک تپهها را رد میکردیم و کپههای علوفه و درختها را. از خودش میگفت و کنجکاوانه سوالپیچم میکرد. ریشههای گونهگون را نشانش میدادم و سنگ شکار میکردم. تا رسیدیم به درهای. یکهو بیتعادل لغزیدم روی شیب تندِ سنگزار تیز و با کف هر دو دست و زانوها فروافتادم. خودش را رساند تا وزن کوله بیش از آن پایین نکشاندم. شلوار روی کاسهی زانو پاره شد و خون دایره بست. کف دست چپ را نگاه میکردم تا بزرگی زخم را از انتشار خون تمیز دهم که یکهو -از سر غریزه شاید- دستم را قاپید و سر خم کرد تا خون را... حیران بودم که چهطور غریبهای میتواند چنان کند! به آنی دست را پس کشیدم با نگاه پرسشگرم خیره به چشمهاش! باقی مسیر به سکوت گذشت. از پشت، بند کولهام را گرفته بود و پابهپام آهسته و صبور پایین میآمد. تا پای درخت سیب وحشی پرخوشهای صِدام کرد! سر بلند کردم. «من اینجام. زیر درخت سیب.» تک افتاده و از بار سنگین و رسیده و بیدریغ. گم شده بودیم و زخم برداشته بودم و سیب میچیدیم...
شنبه
شکوه تماشا- یک
برنامهی گروه گذر از دشت بود و رسیدن به رشته قلههای سههزاروهشتصدمتری. چهارصبح کوله را گذاشتم روی زانو و ماشین حرکت کرد. جادههای پیچدرپیچ پای دماوند را به کندی تمام بالا رفت و من در سکوت این روزهام تماشاگر بودم و طلوع را انتظار میکشیدم. گرم کردیم و پشتِ سرقدم به راه افتادیم. آفتابگیر کلاه را کشیدم تا تیغهی بینی و جای پا را محکم کردم. با قدمهای کوتاه و متصل، تکیه بر تیزی سنگهای بیرونزده. فقط صدای نفسهام بود و وزن کوله و خنکباد صبح. تا پهنهی دشت پدیدار شد. دماوند یله داده بود به تودههای سپید ابر و مِه. ردیف رنگی چادرهایی که شبمانی کرده بودند. مثل گروه کولیها از دور دود آتشهاشان پیدا بود. زنهایی با موهای بلند و رها. و صدای خندهی جفتهایی که میدیدم. سکوت دشت رسانای هر جرنگ تردی بود! جابهجا مادیانهای به چرا، گلهای ارغوانی و آبی، زرد و سرخ. دشت پر بود از بوتههای گلپر و عطر جاماندهشان شبنمی بود روی پوست صبح. آخ از پونههای وحشی و تندبوی بینظیر! کمپ زدیم و چون مجهز نبودم تا دامنهها همراه رفتم و به قله نارسیده بازگشتم. آخ از حظ تماشا. از شکوه تماشا. از سکوت تماشا. به جان صخرهسنگها شورههایی بود از خاصیت معدنی دماوند گویی. زنگارهایی اخرایی، سبز، سفید. پرکهای کوچک به هم پیوسته. تنها به راه افتادم تا درختی وحشی و به بارنشسته از میوههای کال و زیر سنگی نشستم به مراقبه. به قول سین بودا شده بودم! پشت چشمهای بستهام، زاغکها بال میزدند و هر تاب بال را به وضوح میشنیدم من. زنجیرهی زنجرهها، زلال رودِ دورِ رونده، فروافتادن خردهسنگی، شیههی اسبی و زنگولهها، زنگولهها، زنگولههای پشت کوه. گاه ابر بود و گاه آفتاب. من زیر سایه نشسته بودم و باد از پیراهنم میگذشت. خارج از قاب جهان بودم و دماوند یله کرده بود و نزدیک بود و سبکبالی و آرامی...
زنی که زندگیست
وفای وعده کرده بودم به رفتن بازاربزرگ. زیر دالانهای پیچدرپیچ میان ولولهی جماعت ازش پرسیدم وقت کودکی شده از گم شدن بترسی هیچ؟ از رها کردن دست مادرت میان ازدحام غریبهها؟ و انگشتهای گرهدار گرمش را محکمتر فشردم به دست. طاقیها را تماشا کردیم. چرخ زدیم از راستهی فلانها رفتیم به دالان بهمانها. همینطور بیهدف، محض سِیر، محض سرخوشی. مردم را تماشا کردیم که همهچیز را قیمت میکنند. که بزازها چهطور طاقههاشان را باز میکنند و باز میبندند. که باربرهای چابک چهطور جماعت را کنار میزنند با چرخهاشان. به بازی نور و سایهی هر گذر نگاه کردیم. وقتی از شمایل گذشتهی بازار تعریف میکرد، میان همهمه و فریاد خاکشیرفروش و برس اینور بازارها و خردوکلان من فقط یک صدای آشنا به گوشم بود، رشتهای که وصل بودم به کلمههاش. رفتیم تا حیاط مسجدشاه. آفتاب ظهر آینه گرفته بود روی گلدانها و حوض، مادر جای خالی کبوترها را نشانم داد. جایجای بازار را داربست زده بودند به تعمیر و بازسازی و شکل ریختن. شب قبل پسرک گفته بود خواب دیده من عروس شدهام! از فرط خنده اشک نشسته بود به چشمهام. میگفت توی لباس بلند و سفیدت زیباتر از همیشه بودی. من و مادر به خنده و خاطرهی خواب رفتیم راستهی زرگرها. باریکهی انگشتها را میگذاشتم روی شیشه و نشانش میدادم، مثلا این یکی! و میخندیدیم و بازیگوشانه تا ویترین بعدی، تا انعکاس دوبارهی برق خنده و تاب موهام. جنبیدن لبهاش را میدیدم. دعای خیر و برق چشمهاش را. دستم را میفشرد و میگفت، «اون یکی چهطوره؟ هم سادهست و هم سفید. ولی مرد باید انگشتهاش باریک و بلند باشه برای همچو حلقهای.» میخندیدم و میگفتم «نه، دستهاش زمخت و کارگریه. جاشوی آبای دوره. خیلی دوستم داره اما.» کنار خندههاش خوشبختترین بودم. طلافروشی عراقی را نشانم داد که وقت نوجوانی از آنجا براش مریمی و چهوچه خریده بود مادرش. با اندکاندک پساندازی، برای دخترک سبزچشم زیباش. با آن چادرهای نازک و گلدرشتی که سرش میکشیده و... من کنار زن خوشبختترین بودم. ازینکه قاب نشانم میداد برای عکاسی. ازینکه یخدربهشت خوردیم دوتایی و انگور خریدم براش. ازینکه میان آن همه آدم درهم هزاربار سرگرداندم و بوسیدمش به مهر تمام. من کنار زنی که خسته و به شوق توی ایستگاه نشست تا روانهام کند، خوشبختترین بودم. که اتوبوس دور میشد و او سلانه میرفت و لبهای جانم به خنده بازمیشد از دیدنش و دست تکان میدادم براش. تا همیشه بماند برام.
چهارشنبه
از خلال نامهها- سه
دیلماج عزیز
یک زمانی بیشک پیرمرد بودهام. کمحرف و بیاعتنا و کند. از پشت چشمهای آبافتادهی طوسیم دنیا جغجغهای بیش نبود. دهخدا خوب گفته: «چیزی از مس یا چوب که در آن سنگریزه کنند. بازیچهی طفلان را، که چون بجنبانند آوازی برآورد.» جور عجیبی عجینام با همچه آدمهایی، جفتام، جورم. زود تن به قالبشان میسپارم.
دوشنبه
از خلال نامهها- دو
با کلمه هیچ بیگانه نیستم. میتوانم دست به رود کلمات ببرم و ماهی زرینی بیرون بکشم، نه رشتههای پوسیدهی خزه را. میتوانم به دل ماهی مهیب و سرگردان کلمه چراغی بیفروزم و راه بیابم میان تاریکیهای نهگانهی توبرتو. این ازم ساختهست. بذر کلمه در دستهام. مشتی خاک برای این بذر که ببالد، هست؟ گوشهای برای ریشه دواندن چه؟ عزم تجربهای نو دارم و مسیری نو.
شنبه
از اول بهار دیدم امسال آدم رکود نیستم هیچ. یکیدوماهی سرگرم دورهی ویرایش شدم به لطف نون. بعدتر اثاثکشی بود و ماجرای تمرینها و پرفورمنس پیش آمد پشتبندش. جادوی آن کار که تهنشین شد رفتم سراغ کتابفروشی محبوبم تا آخر هفتهها داوطلبانه کمک دستشان باشم. میان قفسهها و بوی جنونآمیز کتابها حالم بهتر خواهد بود. و دیدن آدمهای جدید هم تجربهایست که ازش پرهیز داشتهام به دلایلی. حالا که قرار نیست با همهشان بجوشم و همپیاله باشم، لبخند میزنیم به هم و کتابم را میگذارم روی پیشخان در حالی که انگشت اشاره حواسش به صفحهی خوانده هست. لبخند میزنم و قفسهی مالوف را چون دروازهای و راهی نشانشان میدهم. اما کتابفروشی و گهگداری شنا افاقه نیستند انگار. همراه گروهی کوهنورد کهنهکار شدهام. آخر هفتهها پوتینها را ورمیکشند و کلاه آفتابگیر پیشانیشان را میپوشاند و میزنند به بلندای صبور. آهسته آهسته تا صخرهای که پذیرات باشد و بنشینی به تماشا. افق، دیگر دیوار نزدیک روبهرو نیست یا کدورت شهر. گاهی باید مردمکها را پربدهی تا دورها. خوب خاطرم هست این تماشای دوردست را که یادم داد. برای ح از حالم نوشتم. گفت، روزی معجزه از جایی سرک میکشد که خیالت هم نمیرسد. گفت دنیا حالاحالاها خوبی و قشنگی بدهکار توست. القصه زندهام و منتظرم نویدی که ح داد زودتر تقه بزند به پنجرهام. گفت، دوام بیار. دوام میآورم من هم.
چهارشنبه
از خلال کتابها- یک
روباشف آخرینبار که به زندان افتاده بود بارها کتک خورده بود، ولی دربارهی این روش (شکنجه) فقط شایعاتی شنیده بود. یاد گرفته بود که هر درد جسمانیِ شناختهشدهای قابل تحمل است. اگر کسی پیشاپیش بداند که دقیقا چه بلایی قرار است سرش بیاید، میتواند آن را مانند یک عمل جراحی -مثلا کشیدن دندان- تحمل کند. خبرهای واقعا بد فقط خبرهای ناشناختهاند که به فرد هیچ فرصتی برای پیشبینیِ عکسالعملها و هیچ مقیاسی برای محاسبهی ظرفیت مقاومتش نمیدهد. و از همه بدتر ترس از این بود که آنموقع کاری بکنی یا چیزی بگویی که قابل جبران نباشد.
-ظلمت در نیمروز، آرتور کوستلر، ترجمهی مژده دقیقی-
اشتراک در:
پستها (Atom)