همه چیز از مدهآ شروع شد. سال پیش به حال بیحد خرابی تنها رفته بودم تماشای نمایش و سه دقیقهی اول هوش از سرم پریده بود. تا جایی که سر آخر از پلههای سالن قشقایی چون دیوانهای بالا آمده و در محوطهی هزارسال آشنای تئاترشهر گم شده بودم! آرزو کرده بودم کنارشان باشم و دنیاشان را تجربه کنم. آرزویی سراسر دستنارس! منی که هیچ تجربه از نمایش نداشتم و هیچبرهیچ و حالآشوب بودم. و آنهایی که جادوی موسیقی و تن توی دستهاشان!
چرخدندهها اما چهطور چرخیدند؟ چرخاندم و چرخیدند تا اینکه دیشب کارگردان نازنین رو کرد به بازیگرهاش، «ژ نقاش است و مینویسد و از این به بعد کنار ماست. قرار است ایدههاش را بریزد به جان کار!» و من آرام و تماشاگر و لبخند به لب. آرزوی سراسر دستنارسی که قرار است برای فجرِ پیشِ رو هفتهای چهار شب پرومته تمرین کند و آنچه دلخواه بوده را تجربه. و در سکوت به ریشههای جانش وصلتر شود.