برنامهی گروه گذر از دشت بود و رسیدن به رشته قلههای سههزاروهشتصدمتری. چهارصبح کوله را گذاشتم روی زانو و ماشین حرکت کرد. جادههای پیچدرپیچ پای دماوند را به کندی تمام بالا رفت و من در سکوت این روزهام تماشاگر بودم و طلوع را انتظار میکشیدم. گرم کردیم و پشتِ سرقدم به راه افتادیم. آفتابگیر کلاه را کشیدم تا تیغهی بینی و جای پا را محکم کردم. با قدمهای کوتاه و متصل، تکیه بر تیزی سنگهای بیرونزده. فقط صدای نفسهام بود و وزن کوله و خنکباد صبح. تا پهنهی دشت پدیدار شد. دماوند یله داده بود به تودههای سپید ابر و مِه. ردیف رنگی چادرهایی که شبمانی کرده بودند. مثل گروه کولیها از دور دود آتشهاشان پیدا بود. زنهایی با موهای بلند و رها. و صدای خندهی جفتهایی که میدیدم. سکوت دشت رسانای هر جرنگ تردی بود! جابهجا مادیانهای به چرا، گلهای ارغوانی و آبی، زرد و سرخ. دشت پر بود از بوتههای گلپر و عطر جاماندهشان شبنمی بود روی پوست صبح. آخ از پونههای وحشی و تندبوی بینظیر! کمپ زدیم و چون مجهز نبودم تا دامنهها همراه رفتم و به قله نارسیده بازگشتم. آخ از حظ تماشا. از شکوه تماشا. از سکوت تماشا. به جان صخرهسنگها شورههایی بود از خاصیت معدنی دماوند گویی. زنگارهایی اخرایی، سبز، سفید. پرکهای کوچک به هم پیوسته. تنها به راه افتادم تا درختی وحشی و به بارنشسته از میوههای کال و زیر سنگی نشستم به مراقبه. به قول سین بودا شده بودم! پشت چشمهای بستهام، زاغکها بال میزدند و هر تاب بال را به وضوح میشنیدم من. زنجیرهی زنجرهها، زلال رودِ دورِ رونده، فروافتادن خردهسنگی، شیههی اسبی و زنگولهها، زنگولهها، زنگولههای پشت کوه. گاه ابر بود و گاه آفتاب. من زیر سایه نشسته بودم و باد از پیراهنم میگذشت. خارج از قاب جهان بودم و دماوند یله کرده بود و نزدیک بود و سبکبالی و آرامی...