وقت برگشت، گروه چندپاره شد و ما دوتا گم شدیم. خوشخوشک تپهها را رد میکردیم و کپههای علوفه و درختها را. از خودش میگفت و کنجکاوانه سوالپیچم میکرد. ریشههای گونهگون را نشانش میدادم و سنگ شکار میکردم. تا رسیدیم به درهای. یکهو بیتعادل لغزیدم روی شیب تندِ سنگزار تیز و با کف هر دو دست و زانوها فروافتادم. خودش را رساند تا وزن کوله بیش از آن پایین نکشاندم. شلوار روی کاسهی زانو پاره شد و خون دایره بست. کف دست چپ را نگاه میکردم تا بزرگی زخم را از انتشار خون تمیز دهم که یکهو -از سر غریزه شاید- دستم را قاپید و سر خم کرد تا خون را... حیران بودم که چهطور غریبهای میتواند چنان کند! به آنی دست را پس کشیدم با نگاه پرسشگرم خیره به چشمهاش! باقی مسیر به سکوت گذشت. از پشت، بند کولهام را گرفته بود و پابهپام آهسته و صبور پایین میآمد. تا پای درخت سیب وحشی پرخوشهای صِدام کرد! سر بلند کردم. «من اینجام. زیر درخت سیب.» تک افتاده و از بار سنگین و رسیده و بیدریغ. گم شده بودیم و زخم برداشته بودم و سیب میچیدیم...