از اول بهار دیدم امسال آدم رکود نیستم هیچ. یکیدوماهی سرگرم دورهی ویرایش شدم به لطف نون. بعدتر اثاثکشی بود و ماجرای تمرینها و پرفورمنس پیش آمد پشتبندش. جادوی آن کار که تهنشین شد رفتم سراغ کتابفروشی محبوبم تا آخر هفتهها داوطلبانه کمک دستشان باشم. میان قفسهها و بوی جنونآمیز کتابها حالم بهتر خواهد بود. و دیدن آدمهای جدید هم تجربهایست که ازش پرهیز داشتهام به دلایلی. حالا که قرار نیست با همهشان بجوشم و همپیاله باشم، لبخند میزنیم به هم و کتابم را میگذارم روی پیشخان در حالی که انگشت اشاره حواسش به صفحهی خوانده هست. لبخند میزنم و قفسهی مالوف را چون دروازهای و راهی نشانشان میدهم. اما کتابفروشی و گهگداری شنا افاقه نیستند انگار. همراه گروهی کوهنورد کهنهکار شدهام. آخر هفتهها پوتینها را ورمیکشند و کلاه آفتابگیر پیشانیشان را میپوشاند و میزنند به بلندای صبور. آهسته آهسته تا صخرهای که پذیرات باشد و بنشینی به تماشا. افق، دیگر دیوار نزدیک روبهرو نیست یا کدورت شهر. گاهی باید مردمکها را پربدهی تا دورها. خوب خاطرم هست این تماشای دوردست را که یادم داد. برای ح از حالم نوشتم. گفت، روزی معجزه از جایی سرک میکشد که خیالت هم نمیرسد. گفت دنیا حالاحالاها خوبی و قشنگی بدهکار توست. القصه زندهام و منتظرم نویدی که ح داد زودتر تقه بزند به پنجرهام. گفت، دوام بیار. دوام میآورم من هم.