دیلماج عزیز
یک زمانی بیشک پیرمرد بودهام. کمحرف و بیاعتنا و کند. از پشت چشمهای آبافتادهی طوسیم دنیا جغجغهای بیش نبود. دهخدا خوب گفته: «چیزی از مس یا چوب که در آن سنگریزه کنند. بازیچهی طفلان را، که چون بجنبانند آوازی برآورد.» جور عجیبی عجینام با همچه آدمهایی، جفتام، جورم. زود تن به قالبشان میسپارم.