امروز هفتم فروردین بود. حالم را باخته بودم کمی. هوای خوش بهار هم کاری ازش ساخته نبود. نه میتوانستم پشت میز کار بمانم و نه پا به خانه بگذارم. هی میگفتم فکر نکن دخترک! به آن ماجرا فکر نکن. این یکی را مرور نکن دیگر. ولی امروز هفتم فروردین بود. با سماجت چسبیده بود به زخم و هی نهیبم میزد و کاشیهای حمام را مقابلم ردیف میکرد و.. و بیخبر از آنکه باورنکردنیترین اتفاق ممکن در کمینم نشسته! هنوز دستهام میلرزد و ذهنم آشفتهست. چهطور ممکن است؟! مدتی بود که الف اصرار به دیدار داشت. دلم نمیخواست دوباره سربگیرم گذشتهی کوتاهِ دورِ با او را. پس میکشیدم. حوالهی فردا و فرداها میدادم. تا اینکه به خیالم رسید زهر امروز را با دیداری میشود گرفت. از ناکجاها گپ میزنیم و خاطرهی لعنتی کمتر خراشم میدهد. بیخبر از اینکه.. نمیدانم. گیجم هنوز. توی کافه چشم دوخته بودم به خیابان. دستم نمیرفت حتا کتاب را ورقی بزنم. حواسم هزارپاره بود. تا اینکه الف آمد کنار میز. و از آن لحظه همه چیز صامت و کند شد! اسلوموشنی دراماتیک؟ کمیک؟ دستهای ارکیدهی سفید گذاشت روی زانوم. و نشست روی زانوهاش. لبخندم توی هوا ماسید. میخواست چه کار کند؟ بعد از آن همه سال و دیدار توی همچو روزی، زانوهاش را گذاشته بود روی کفپوش کافه که چه؟ «با من زندگی میکنی؟» من؟ چهل درجه تب کردم. ارکیدههای سفید روی زانوم دهان کوچکشان را بازکردند و گفتند «آآآآآآ». چهل درجه زیر صفر شد و یخ کردم. جرات نداشتم به میزهای بغل نگاه کنم. دو نفر از کنار پیشخوان شروع کردند به کف زدن! لعنتی این دیگر چه وضعیتیست؟ چه بازی مسخرهایست؟ کلمه از من رمیده بود. گلهای ارکیده میگفتند «آآآآآآ» الف همچنان لبخند میزد. «شوخی میکنی؟» صدای خودم غریبهترین بود. حتا میتوانستم بپرسم کی بود گفت، شوخی میکنی؟ باید چه کار میکردم؟ ذهنم خاموش شده بود. کلیدش را پیدا نمیکردم. انتظار همچو مضحکهای نداشتم. «نترس! فقط نترس و آروم باش.» الف میگفت خودش را آمادهی شنیدن هرچیزی کرده. من اما هیچ چیز برای گفتن نداشتم. توی خیالاتم دستبهگریبان با تلخی امروز بودم. ازدواج؟ محالترین موضوع این آخرهام بوده. تاوان سختی پرداخته بودم برای آخرین/تنها باری که به زندگی کردن کنار کسی فکر کرده بودم. ارکیدهها دهانشان باز بود. من دهانم باز بود. الف لبخند میزد. «نتونستم توی ذهنم هیچ کسی رو کنار تو بگذارم این سالها! میفهمی؟ یک لحظه از ذهنم بیرون نمیرفتی. من همه چیز رو سنجیدهام.» و صداش گم و دور میشد. گوشهام داغ شده بود و نمیشنیدم. نای اینکه مجابش کنم که برود دنبال زندگیاش را نداشتم. نای اینکه درست فکر کنم و رفتار درخوری داشته باشم هم. «کاش بدونی چهقدر برام عزیزی! از میم دورادور سراغت رو میگرفتم. خبر احوالت داشتم. به خودم گفتم دیگه دستدست بسه الف!» «آخه اینجوری.. یهویی..» حتا نمیتوانستم انگشتهام را خم و راست کنم. یخ زده و خشک بودند. دلم میخواست یک شوخی بینمک باشد. دلم میخواست تمام مسیر را بدوم تا خانه. پتو بکشم سرم و مجبور نباشم چون زنی عاقل و آرام دنبال کلمه بگردم. دنبال حرفی برای.. «لطفا نترس! گفتم اگر ذره ذره بحثش رو پیش بکشم، خودت رو پنهان میکنی ازم. اینطوری لااقل نشونت دادم که چهقدر مهمی و...» «آخه.. یهویی..» یکی از میز کناری به پچپچه گفت، «دختره چه بیعاطفهست! مردم آرزو دارن..» «آآآآآآ» «امروز چندشنبهست؟ چندم فروردینه؟» «من همه جوانب رو سنجیدم. تو بهترینی. لطفا آروم باش و همه چی رو بسپر به من.» بی که بفهمم یکی از ارکیدهها را مشت کرده بودم و فشارش میدادم. باید چه کار میکردم؟ باید چه کار کنم؟ «میدونم انتظارش رو نداشتی. آمادهی هر واکنشی بودم. اما من تصمیمم رو..» «آآآآآ» هرگز فکر نمیکردم کسی تا این حد میتواند کلهخری کند! لامصب تو سالهاست در فاصلهای! چه از من میدانی؟ مگر نه اینکه مهمترین تکهی زندگی هرآدمی، انتخاب دیگریست؟ اصلا چه میگویی تو؟ برو پسرجان سراغ زندگیت! «لطفا یه چیزی بگو. هرچی. نه نه، فقط نترس. سر فرصت بهش فکر کن. فقط بدون که میتونی بهم اعتماد کنی. هیچ کس نمیتونه اندازهی تو..» «باید برم خونه.» حرفهاش نیمهتمام ماند. بیادبانهترین رفتار بود؟ نابالغ و خامم من؟ خستهام؟ غافلگیر شدهام؟ از تنهایی شانههام ساییده شده؟ چله نشستم که الف از کجاهای دور بیاید سراغم؟ دقیقا همچو روزی؟! حرفهای دیگری هم زد. سرم به دوران افتاده بود. تعادل نشستن و گوش دادن و پاسخ بهجا دادن نداشتم. منطقم مثل قارقارکی اسقاطی از کار افتاد و وسط جادهای بیانتها دست تنهام گذاشته بود. این دیگر چهجور موقعیتیست؟ واقعا باید همچو وقتی آدم دقیقا چه غلطی بکند؟ «باید برم خونه.» بالاخره خودم را رساندهام خانه. در سکوت نشستهام. امروز چندمِ چه ماهیست؟ اصلا چه شد که اول صامت و کشدار و بعدتر به سرعتی ناباور گذشت؟ چه اندازه زشت جلوه کرد رفتارم؟ گیجم. منگم. پتو انداختهام روی شانههام و انگشتهای پام مردهمات و زرد شدهاند. تِپتِپ صدای کلید هرکلمه. پیغام الف که بازش نکردهام هنوز. و توی سرم ارکیدهها هنوز یکصدا میگویند، «آآآآآآآ»
دوشنبه
یکشنبه
دلتنگی تنانه- ده
وقتی در شعاع چندمتریات نشسته یا ایستاده، حضور دارد و تو از کلمه بینیاز میشوی. میدانی از چه حرف میزنم؟ زبان، بسته میداری وقت حضور. گنجهی کلمات را میبندی، یا که خالی مییابی. به حواس چندگانهات تقسیم میشوی. مینشینی به تماشا. که چهطور وقت ادای کلمهای انگشتها را میگشاید از هم و کاسهی دمر را میگذارد روی زانو. انفیهدان استخوانی و کوچک میان شست و اشارهاش را با چشم پی میکنی. برآمدن گوی بیرون جهیدهی گلوگاهش را. وقتی فنجان پیش روش میگذاری ببین چگونه پوست ریش شدهی کنار ناخن را با احتیاط میکند از جا. کوچکترین جنبش و کنشی را میشنوی از او. صداش را مینوشی. نفسهاش را. عطری که گرمای تناش منتشر میکند در هوا را به جان میکشی. میدانی تن هر آدمی عطری یگانه دارد؟ بیشک تو میدانی. لباس آفتابخوردهاش، رایحهی موهاش، خنکای خمیردندانش، همه را، همه را میبویی. لمساش میکنی. آخ که از شوق مماس شدن با برهنهی پوست تناش بیقرار خواهی بود. لمس که فقط خاص زبری و نرمی اشیا نیست. وقتی رشتهی موهاش را بین شست و اشاره به هم میسایی، انگار حریرِ نوبافتهی بیقیمتی را. وقتی انگشتها را چون شانهای دندانه درشت میلغزانی برسینهاش. میلغزانی لابهلای موهای روییده بر آن گسترهی امنِ فراخ. و اینها سوای تمنای شعلهور و درهم پیچیدن تنانه است. سراسر خواستن است و مهرورزیدن. خواستن است و از او لبالب شدن. وقتی در شعاع چندمتریات نشسته یا ایستاده، حضور دارد و تو از فرط دلتنگی مروارید سیاه غلتانی توی چشمهات دودو میزند. لمس سرانگشتهات بسندهی تمنات نیست. لمس گرما و سرمای جاجای تناش آرامات نمیکند. میخواهی چون ماهی غولپیکری یونسات را ببلعی. شاید اینچنین آرام بگیری، شاید. میدانی از چه حرف میزنم؟ نه، تو نمیدانی! هیچ نمیدانی یونسی را بلعیدن چه حالیست. سرانگشتهاش را به دهان بردهای تا به حال؟ وای که از خاسرانی تو! من این وقتها میگذارم اشکهام آهسته بلغزند و چون باریکه آب باران بهار راه لالهی گوشها را بگیرند. که از خاسرانم من؟
پنجشنبه
قرار بود صبح بیاید دنبالم. دستهی بزرگی موسیکوتقی یا همان قمری نشسته بودند روی رشتهای کابل و من ازشان عکس برمیداشتم. پیرمردی خمیدهخمیده آنسوی خیابان سر کیسهاش را بازکرد و یکهو پرندهها پاهای کوچکشان را از دور کابل بازکردند و هجوم بردند سمت دانهها. تازه آفتاب زده بود و کمی سردم شده بود از انتظار. پناه بردم به گرمای نانوایی و بیرون، نان گرم را آغوش گرفتم تا رسید. با خندهای همیشه خوب. رفتیم آنسوی شهر. جایی که گمانم بهتر است تهران تمام شود دیگر. یک بر خانهاش سراسر سبز بود از گلدانهای پای پنجرهی قدیِ رو به حیاط. تازه آفتاب کش و قوس آمده بود تا روی کوسنهای گلیماش. میز صبحانه را چیده بود، کامل و به غایت. پرسیده بود با نیمروی هتلی چهطوری؟ و خندیده بودیم. روی نان تست، با زردی دستنخورده! قرار بود با هم نقاشی کنیم. شوق داشتم برای اولین بار اکریلیک کار کنم. من مثل کودکی به گلدانها سرک میکشیدم. به آن همه ذغال و کنته و پاستل و مدادهای جوراجور طراحیاش. به تابلوهای روی دیوار. به لکههای آفتاب روی قالی. به حضور او. و گاه پنهانی تماشا میکردم که چهطور سیگار به لب ایستاده به آشپزی. چشمها را تنگ کرده و پیازداغها را زیر و رو میکند. گفته بود سرکیفام که برات چیزی میپزم. و من توی دلم گفته بودم کاش بدانی که من ماههاست توی آن خانه دست به آشپزی نبردهام. شوقی و کیفی نیست دیگر. تا دوباره کی جرقهی این شوق باشد و.. بعدتر همشانه ایستاده بودیم و رنگ میگذاشتیم روی بوم. من با احتیاط و او بیپروا. انگار دست کرده بودم توی حفرهای ناآشنا و نمیدانستم چیزهایی که لمس میکنم چه هستند و واکنش آنها به سرانگشتهام چه است. او اما در قلمرو آشنای خودش بود، مسلط! میتاخت و اسب رامش را هی میکرد. سیگارش هنوز به لب بود که بیهوا گفت خوشا کسی که آغوشت بگیره! تنات معرکهست! من گونههام داغ شده بود. نگاهم نمیکرد و سرش به رنگ گذاشتن و قلمو کشیدن گرم بود. پرسیده بود میشود ازت طرحی بردارم؟ مثلا دراز بکشی روی مبل پای کتابخانه؟ احمقانهترین چیزی که به زبان آوردم توی همچو موقعیتی، «نود؟» خندیده بود، بلند. هول و دستپاچه خندیده بودم. از تن حرف زده بودیم که چه پرهیز دارم من. گفته بودم در فاصلهام با آدمها. گفته بودم لمس تن را از یاد بردهام گویی. پای بوم را امضا کردیم و شد یادگار آن روزمان نزد او. چه دستپخت معرکهای هم داشت لعنتی. و دوباره رسانده بودم پای کابلی که بی نشان از پرنده بود و از باد تکان میخورد وقت غروب. پیغام داده بود مثل شاهزادههای ژاپنی سلسلهی نمیدانم چیچی توی ذهنم ماندهای وقتی آهسته سر خم میکردی روی بوم.
«یا نه خوشخوش داد این ایام ده»
از دیشب باران بهار هی باریده و باریده. مجبورم کرده دوروز پیاپی شیشهها را تمیز کنم. چمباتمه زیر پنجره با گلدانهای نورسیده حرف بزنم و بخواهم که جان بگیرند و بمانند و سبزینهی خانهی بهار باشند. بهارک خانهی بهار. پنجمین کتاب هم تمام شده و بارانی که مجال بیرون رفتنم نمیدهد امروز، بدجور کسلم کرده. چهار لت بزرگ نقاشی کشیدهام و پالت و تخته و قلموها تا نزدیکیهای پنجره پخشِ زمیناند. خیلی زور زدهام تا فروردین گذشته را مرور نکنم. صدای برخورد قطرههای باران با بدنهی فلزی کولر اگر بگذارد! از هفتم فروردین چشمبسته باید جان سالم به در ببرم این بهار. از کلمههای تلخ و اندوهبار و جانکاه فاصله بگیرم این بهار. زندگی نو، آدمهای نو، خندهها و خاطرههای نو.
مادر برام روتختی و روبالشی نو دوخته. اینها بی خاطرهاند. تنها عطر تن من بر تار و پودشان نشسته و نه غیر. خاطره. خاطره. امان از خاطره..
آمنه زنی بود همسال من. پسرک سفیدرو و خجالتیش حالا باید دستکم سوم یا چهارم دبستان باشد. براش چند ماشین کوچک خریده بودم از میرزای شیرازی. چشمهاش برق افتاده بود چون اینها را در کلکسیوناش نداشت! نوروز یک سالی میهمانشان بودیم. ترکمنهای محجوبِ عزیز! با همان روراستی و سرخوشی زنانهاش پرسیده بود، حالت بد نمیشه دخترک اینقدر ساکته؟ او شانهام را فشرده بود به تن و گفته بود، نه، جونِ منه. من اسبهای رها بر گسترهی سبز دشتها را تماشا میکردم و آمنه توی ماشین لالایی ترکمنی میخواند، بلند و محزون. آفتاب افتاده بود روی لباس ارغوانیام. روی گلهای درشتِ بنفش کیف پارچهایم. روی باریکهی انگشتهام. از او خواسته بودم عکسی بردارد. باقیش خاطرم نیست. برداشت؟ اعتنا نکرد؟ یا چه.
از آن نوروز یک خاطرهی پررنگ دیگر هم مانده پشت پلکهام. آفتاب نیمروز افتاده بود روی قالی سرخ دستباف ترکمنها. بعدتر نمه بارانی هم گرفت. من روی کتف چپ دراز کشیده و سر گذاشته بودم روی سینهاش. کف دست راستم تپش قلبش را میمکید انگار. بخاری ایستادهی برقی گونهها و موهامان را نارنجی تبدار کرده بود. به خواب رفته بودیم هردو. آرام و امن. گرم و در سفر و نزدیک. خاطره. خاطره. امان از خاطره..
سهشنبه
پنجشنبه
مرثیهای بر مرور
خاطره از هر روزنی میزند بیرون. از هر مفری میگریزد و شتک میزند به حالِ روزت. نمیشود چشم ببندی و با دست روزنی را بپوشانی تا مایع گرم و غلیط و هر دَم سرریزترش را مانع شوی. نمیشود راه خاطره را بست. به کوچکترین جزء و شاخهای گیر کند اگر، پارگی کیسهآبِ التهابش ناگزیر است. تماس با هر جزء آشنایی ملتهب و جوشانش میکند. جنین ناقصیست که پُرزور لگد میزند! نه، نمیشود راه خاطره را بست. باید بگذاری سر صبر بیرون بریزد و آرام تماشاگرش باشی. من مینویسماش. عود میکند و میگذارم نشت کند به جان کلمههام. مینویسم و تمام میشود. مینویسم و مرور آن یکی (لااقل آن یکی) بند میآید. آدم جزئیات باشی اگر، کیسههات بسیارند و مدام در حال پاره شدن و بیرون ریختناند. آدم جزئیات باشی اگر، از آخرهای اسفند این شهر و ملغمهی بیپایان عطر و رنگ و صداهاش در امان نیستی و کارت ساختهست! مدام در حال سرریز و بیرونریز و پُر و خالی شدنی. پشت پلکهات پردهای آویختهست که تصویرهاش تمامناشدنیست انگار. تمامناشدنی و لاینقطع! و این چرخهی جانکاه تا کجا میچرخد و پایانش چیست؟ من اینگونهام. با خودم کنار آمدهام. میتوانم بنویسم و بگذرم. بنویسم و رهاش کنم. لبخند بزنم و جان نبازم از مرور. بیحسرت و بیامیدِ تکرار. نمیشود با خاطره جنگید. نمیشود نادیدهاش گرفت وقتی آماس کرده و تا سیبک حوات آمده بالا. دکمهی خاموشی و فراموشی ندارد که خلاصات کند. باید بگذاری سر صبر بیرون بریزد و آرام تماشاگرش باشی. زاده میشود و میمیرد. زاده میشود و میمیرد. زاده میشود و میمیرد.
چهارشنبه
یادهای داغمه بسته
کتابها دیروز رسیدند. عبای قشقایی به دوشم بود و شال افتاده بود به گردن و جوراب به پا که بیطاقت نشستم به بازکردن بستهها. دست میکشیدم به جلد شومیز و گالینگورشان. چون نابینایی، لبهها را لمس میکردم تا قطع کتاب دستم بیاید. آهسته ورقشان میزدم و رنگ جوراجور کاغذها، فونتهای مختلف، حاشیهها و عطف کتابها حالم را دیگر میکرد. آخ از عطر کاغذهاشان. لای هشت جلدِ بستهی اول برام نشانه گذاشته بودند و بستهی دوم نه. هرسال به دخترک میسپارم تا کارتهای دورریز تبریک عیدشان را بیاورد برام. از تکههای قشنگشان نشانه میبُرم و به تناسب جلد هرکتاب، رنگ و طرحی کنار میگذارم. خاطرهای تا گلوگاهم بالا آمده بود. سرانگشتهام نیمه سیاه شده بود از ورق زدن که نشستم به مرور. با صبا کتابهای سپینود را چیده بودیم روی پلههای مارپیچ تا جمعه روزی آشناها بیایند و کتاب ببرند به یادگار. سپینود خودش را تکثیر کرده بود میان رفقاش. او دور بود اما. مثل همیشه دور بود. پیغام داده بود تو جای من شکارچی باش و خندیده بودیم. من تا دیروقت چمباتمه بودم روی دستهها و جلدهایی سوا میکردم و میبردم بالا و میچیدم پای پنجرهی اتاقی در آن خانهی خوشِ آبی. پلهپله با نشیمن میرفتم پایین و چشم میگرداندم میان عطفها و بعد هم دست شکار را پیش میبردم. همخانه بودنم این حسن را داشت تا پیش از دیگران از گنج سهمی بردارم. خاطرم آمد که تندوتند مثل وقتهای شیداییم پیغامش میدادم که فلان و بهمان کار ناب هم دست ماست حالا! و خنده بود و حظ. به خانهی کوچک بهار که رسیدم تا مدتها چندکارتن کتاب کنار دیوار بود. یک نمد بیضی شکل و یک گلیم مستطیل کوچک داشتم فقط. باقی، خالی خانه بود. بی قفسه و کتابخانه و میزی حتا. او که رسیده بود، شبی قهوه درست کردیم و نشستیم روی نمد و کارتنها را به شوق بازکردیم. زانوهامان میخورد به هم و کودک بودیم. سرانگشتهامان سیاه شده بود و... دیروز که کتابها رسیدند، دلم میخواست شوق داشتنشان را با دیگری تقسیم کنم. شوق سطر به سطرشان را. و شورابهی دلتنگیِ این تنهایی تا گلوگاهم موج برداشته بود و تا چشمهام لبپَر میزد.
یکشنبه
بهار رسیده پشت دیوارهای شهر من
نگذاشتهام شهرم سقوط کند! سی روز تمام است که ایستادهام پشت سنگر «حال» و مقاومت کردهام. سی روز تمام با همین دستهای خالی، با همین دل تهی، با همین پشتی که از بوران و برف سفید شده ایستادگی کردهام. تن به سقوط ندادهام. حال بد را پس راندهام. هجوم پلید رنج را تاراندهام. به ترسِ بازگشتِ هیولای اندوه نباختهام. و پشت سنگر زنانهام، پشت سنگر آنچه از خویشِ خویشتن ساخته و پرداختهام، پشت سنگر زیبایی و خندههام، پشت سنگر نامههام، زخمها را مرهم گذاشتهام. زخمها را بوسیدهام. خود، شفای خود شدهام. خود، ناجی خود. سی روز تمام است که حال خوب را به شهرِ رو به ویرانیام بازگرداندهام. مقیم کردهام. عهد کرده بودم از آنچه دکتر گفت و شنیدم با هیچکس هیچ نگویم. عهد کرده بودم هرگز آن نسخه را روی پیشخوان هیچ دواخانهای نگذارم. که نگذاشتم. غروبی که از مطب پا بیرون گذاشتم و خانه را برهنه یافتم و منگ بودم از شنیدهها، عهد کردم که بایستم برابر این ویرانی. بایستم و مغلوب نباشم. بایستم و زندگی را جور دیگری زندگی کنم. نام چهارشهر را نوشتهام روی کاغذکی و چسباندهام به آینه، به میز کار هم. که بزنم به جاده و خوش باشم و سیر کنم و آرام بگیرم روزهای پیشِ رو را. درختی باشم با جرنگ ترد رقصان هزار آینه که پا به آبی رام دریا گذاشته. کولی رنگارنگِ پُرخندهای باشم که طلوع را میفهمد و غروب را به تماشا مینشیند و باد را آغوش میکشد و از صدای خندههاش درختها به شکوفه مینشینند. آخ از منی که سرشار است و زنده است و بالهاش روییده..
شنبه
طعم تمبر- سه
طعم تمبر یعنی انتظار. یعنی گردن کشیدن میان جمعیت. یعنی رد انگشت بر شیشه. یعنی مردمکهای پرپرزن. طعم تمبر یعنی شوق دیدار آشنا. یعنی حلقهی بیقرار بازوها بر گردن جانی. یعنی تمنای بوسهای بس دلتنگ. طعم تمبر یعنی این سیوهشتمین نامهایست که مینویسم برات. عددهایی که کم شدهاند آن بالا. چلهای که نشستهام. و نیامدهای هنوز. طعم تمبر گرفته لبهام و از تو نشانه و اشارهای نیست. ردی، خبری، هیچ. گمانم بود جوشش شوق را دیدهای لابهلای کلمههام. گمانم بود پیدات میکنم لابهلای کلمههام. دو نامهی دیگر وقت هست. انگار میکنم دو قطار دیگر بیاید و توی مسافرهاش تو هم باشی. دو پرندهی غولپیکر آهنی دیگر بنشیند و توی مسافرهاش تو هم باشی. دو کشتی دیگر پهلو بگیرد و شاید.. طعم تمبر یعنی انتظار. یعنی گردن کشیدن میان جمعیت. یعنی مردمکهای پرپرزن. طعم تمبر گرفته لبهام و.. بیا.
چهارشنبه
یادهای آخر اسفند
هرسال آخرهای اسفند به این تکاپو میافتادم که براش چه کتابی هدیه بگیرم دوستتر خواهد داشت؟ برای او و سهند. اگر کتابی به وجدمان میآورد، پرگو میشدیم و حرف میزدیم و دستبهدستاش میکردیم. من با او فوئنتس خواندم. با سهند داستایفسکی. آنها با من آنچه از ادبیات ژاپن به کفم آمده بود. و این چرخه گاهی فیلمهای نابی به دل داشت که البته من تنها حظ مخاطب بودن به پیشانیام بود و چیزی برابر آن دو در چنته نداشتم.
خاطرم هست آن اولها همینطور که لای کتابهای نایاب پرسه میزدم به «سینمای یاسوجیرو اوزو» رسیدم و دستوپاگمکرده نامه دادم که تو را به خدا برام نگهاش دارید! لاغر بود و کهنه و سبک. محتوای چندانی هم نداشت. در واقع او در اولین نامه، خودش را «خدای شاعران جهان» خوانده بود برابر فیلمهای اوزو و کتاب بیشک خالی از حرف بود برای چنان اویی. اما ذوق پیدا کردن کتابِ کهنه آن هم برای او، دیوانهام کرده بود.
یا مثلا پیش از دیدن نمایشی مرا از پلههایی برده بود بالا و برابر قفسهای گذاشته بود که تمام کارهای نعلبندیان را میشد یکجا داشته باشم. تمام مسیر پاکت کاغذکاهی را به سینه فشرده بودم از خوشی و پیش از آن هم از گردناش آویخته بودم خود را. -و کاش کنارهی گردن را هم بوسیده باشم که یادم نیست هیچ.- چندوقت پیش خیلی اتفاقی پای پستی از کسی -که عکسی بود از «وصال در وادی هفتم...»- دیدم او پیغام گذاشته «چطور میشه اینو داشت؟» دلم مچاله شد که زیر خروارها عکس و نوشته، این یک سطر مانده و خاک خورده. یک سطری که دلش با من بوده و کسی پسِ پشتاش را نمیدانسته.
من و سهند و او شبانه شهرک را قدم میزدیم و گاه سلانه گوش میدادیم و گاه ویوالدی و از کتابها میگفتیم و من آرزو به دلم مانده بود روباهک شهرک را ببینم و با مهرداد سلام و احوال میکردیم و از خانهی کودکیهاش میگذشتیم و میرسیدیم پای مخزن بزرگِ در ارتفاع. میرفتیم توی زمین خاکی و مینشستیم پای میلهی حلقهی بسکتبال و ماهِ توی آسمان میرفت لای موهامان. برای سهند از شبهای شهرک نوشتم و بغض کردم. از اینکه دیگر سهتا نیستیم. شاید سهتا باشند و من نیستم دیگر و...
دلم میخواست یاد آن شب برفی را هم تا همیشه زنده نگه دارم به دل. شهرک یکدست سفید بود و برفها خشک و پوک بودند و صدا جور عجیبی فرومیمرد در برف و سرخوش بودیم و هر برآمدگی را به چیزی شبیه میدانستیم و انگشتهامان یخ کرده بود و کفشها را تکیه داده بودیم به بخاری و آسمان سرخ بود و شعلههای آبی بال میزدند و آلبوم دخترک کبریت فروش میپیچید به تن همه چیز و..
بالای سبد خریدم نوشته شانزده و اما پشت هیچکدام از این اعداد و جلدها و کاغذها، دیگر شوق هدیه پنهان نیست. کتابها مناره میشوند کنار کتابخانه و من توی تخت پاها را در سینه جمع میکنم و از خواندن پلکهام سنگین میشود و تنهایی بیش از پیش جولان میدهد و این زمانِ لعنتی.. این «سکوت سرد زمان» لعنتی...
دوشنبه
شنبه
طعم تمبر- پنج
روزهای کار بوستانک آن پایین را تماشا میکنم وقتی چشمهام خسته از نور مونیتور است و کمرم دردناک از نشستن مدام. گربهی کوچک و شیرینی دراز کشیده روی چمنهای سوخته و تنک اسفند. مثل گلِ پنبه سفید است. منتها دمش را از کامواهای عنابی بافتهاند و گوش چپ را هم. دستها را دراز میکند و کش و قوس میآید. دورترک سهتا خالمخالی، پلنگی و ابلق هم آفتاب میگیرند. پنجهی کوچکش را بلند میکند و با شتاب چندجایی فرود میآورد. از این بالا انگار میکنم پروانه یا ملخکی دیده. بازیاش جان میگیرد. قوزکنان زمین را بو میکشد تا محوطهی خاکی، سنگچینها را دور میزند و میپرد زیر بوتهای. یاد حرفهای ف میافتم که گفته بود هنوز تنهایی؟ حیوان خانگی بهترین چاره و درمان است! مهرش از غیر بینیازت میکند و چه و چه. پرسیده بودم، آغوش محاط هم دارد این حیوانکی که میگویی؟ بلد است لالهی گوش را ببوید و ببوسد و چه و چه؟ خندیده بودیم هر دو. گربه جست میزند سمت گنجشککی و پرنده میپرد و دورترک مینشیند باز. پنبهدانه سرخوش و کودک سربهسر گنجشکها میگذارد و آن چند گربهی دیگر لَخت و بیاعتنا میگذرند. ساعتی بعد به هوای خرید میروم پایین. زیر بوتهها سرک میکشم. کنار نیمکتها، زیر سرسرهها، پشت آلاچیق. هیچ کجا نیست. اهل بند کردن حیوان نیستم هیچ. این یکی بدجور دلبری کرده اما. میخواستم چمباتمه بزنم و نوازشش کنم فقط. کنارهی صورت و سبیلها را بکشد کف دستم و وقت نازکردن یک چشماش بسته شود. اما نبود. پنبهدانه را پیدا نکردم. یاد مارچوبهی صبا و سپینود میافتم که خنده گذاشته بود روی خندههای خانهی آبی. وقت ظرف شستن سبیلهاش را میکشید به قوزکم. وقت آخرین شام دورهم دُم نرم و پشمالوی کوچکش را میمالید به کمر برهنهام و عاشق یک لنگه دمپاییام بود و هر دو دست را جا میداد آن تو و سرکیف بازی میکرد. یادهای خوب.. حالا همهی شاخهها گرهگره جوانه شدهاند. تندوتند بلند میشوم و میایستم کنار پنجره. پنبه نیست که جستوخیز کند توی این هوا. همکارها میگویند حال خوشی داری خانم ر این روزها، خبری شده؟ من دلخوش به بهارِ پیشِ رو، دستهی شقایقهای روی میز، سالاد اسفناج و دانههای سرخ انار، قلموها و قرص رنگ آبی کبود و زرد ناپل و سرخ کارمِنام. من دلخوش به پاجوشهای بهارم لابهلای انگشتهام. من دلخوشم به این که دوتایی بزنیم به جاده و بیهوا ببوسمات و بخوانیام، «میخواهم با تو آن کنم که بهار میکند با همه گیلاسبُنان»
طعم تمبر- شش
ایستادهام رو به خود و موها را شانه میزنم. مرد میخواند، «هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد». به خنده تکرار میکنم، «وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد». چال کوچک خنده حالم را خوش میکند. بوی بهار خانهی بهار را مست کرده. مرد میان تحریرهاش، «ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد». از سرخی شقایقهای روی میز شاخهای جدا میکنم به هوای کنارهی موهام. «آن کس که دلی دارد آراستهی معنی». مرد میگوید «ای امان». من زمزمه میکنم، «دیوانه نپرهیزد». از این حال و صورت و معنی عکسی برمیدارم که نشانات بدهم روزی. همین آخرهای اسفند شاید. که بزنیم به جاده دوتایی. چال خوشِ خندهات را بیاور تو. من هم باریکهی انگشتهام را.
اشتراک در:
پستها (Atom)