وقتی در شعاع چندمتریات نشسته یا ایستاده، حضور دارد و تو از کلمه بینیاز میشوی. میدانی از چه حرف میزنم؟ زبان، بسته میداری وقت حضور. گنجهی کلمات را میبندی، یا که خالی مییابی. به حواس چندگانهات تقسیم میشوی. مینشینی به تماشا. که چهطور وقت ادای کلمهای انگشتها را میگشاید از هم و کاسهی دمر را میگذارد روی زانو. انفیهدان استخوانی و کوچک میان شست و اشارهاش را با چشم پی میکنی. برآمدن گوی بیرون جهیدهی گلوگاهش را. وقتی فنجان پیش روش میگذاری ببین چگونه پوست ریش شدهی کنار ناخن را با احتیاط میکند از جا. کوچکترین جنبش و کنشی را میشنوی از او. صداش را مینوشی. نفسهاش را. عطری که گرمای تناش منتشر میکند در هوا را به جان میکشی. میدانی تن هر آدمی عطری یگانه دارد؟ بیشک تو میدانی. لباس آفتابخوردهاش، رایحهی موهاش، خنکای خمیردندانش، همه را، همه را میبویی. لمساش میکنی. آخ که از شوق مماس شدن با برهنهی پوست تناش بیقرار خواهی بود. لمس که فقط خاص زبری و نرمی اشیا نیست. وقتی رشتهی موهاش را بین شست و اشاره به هم میسایی، انگار حریرِ نوبافتهی بیقیمتی را. وقتی انگشتها را چون شانهای دندانه درشت میلغزانی برسینهاش. میلغزانی لابهلای موهای روییده بر آن گسترهی امنِ فراخ. و اینها سوای تمنای شعلهور و درهم پیچیدن تنانه است. سراسر خواستن است و مهرورزیدن. خواستن است و از او لبالب شدن. وقتی در شعاع چندمتریات نشسته یا ایستاده، حضور دارد و تو از فرط دلتنگی مروارید سیاه غلتانی توی چشمهات دودو میزند. لمس سرانگشتهات بسندهی تمنات نیست. لمس گرما و سرمای جاجای تناش آرامات نمیکند. میخواهی چون ماهی غولپیکری یونسات را ببلعی. شاید اینچنین آرام بگیری، شاید. میدانی از چه حرف میزنم؟ نه، تو نمیدانی! هیچ نمیدانی یونسی را بلعیدن چه حالیست. سرانگشتهاش را به دهان بردهای تا به حال؟ وای که از خاسرانی تو! من این وقتها میگذارم اشکهام آهسته بلغزند و چون باریکه آب باران بهار راه لالهی گوشها را بگیرند. که از خاسرانم من؟