کتابها دیروز رسیدند. عبای قشقایی به دوشم بود و شال افتاده بود به گردن و جوراب به پا که بیطاقت نشستم به بازکردن بستهها. دست میکشیدم به جلد شومیز و گالینگورشان. چون نابینایی، لبهها را لمس میکردم تا قطع کتاب دستم بیاید. آهسته ورقشان میزدم و رنگ جوراجور کاغذها، فونتهای مختلف، حاشیهها و عطف کتابها حالم را دیگر میکرد. آخ از عطر کاغذهاشان. لای هشت جلدِ بستهی اول برام نشانه گذاشته بودند و بستهی دوم نه. هرسال به دخترک میسپارم تا کارتهای دورریز تبریک عیدشان را بیاورد برام. از تکههای قشنگشان نشانه میبُرم و به تناسب جلد هرکتاب، رنگ و طرحی کنار میگذارم. خاطرهای تا گلوگاهم بالا آمده بود. سرانگشتهام نیمه سیاه شده بود از ورق زدن که نشستم به مرور. با صبا کتابهای سپینود را چیده بودیم روی پلههای مارپیچ تا جمعه روزی آشناها بیایند و کتاب ببرند به یادگار. سپینود خودش را تکثیر کرده بود میان رفقاش. او دور بود اما. مثل همیشه دور بود. پیغام داده بود تو جای من شکارچی باش و خندیده بودیم. من تا دیروقت چمباتمه بودم روی دستهها و جلدهایی سوا میکردم و میبردم بالا و میچیدم پای پنجرهی اتاقی در آن خانهی خوشِ آبی. پلهپله با نشیمن میرفتم پایین و چشم میگرداندم میان عطفها و بعد هم دست شکار را پیش میبردم. همخانه بودنم این حسن را داشت تا پیش از دیگران از گنج سهمی بردارم. خاطرم آمد که تندوتند مثل وقتهای شیداییم پیغامش میدادم که فلان و بهمان کار ناب هم دست ماست حالا! و خنده بود و حظ. به خانهی کوچک بهار که رسیدم تا مدتها چندکارتن کتاب کنار دیوار بود. یک نمد بیضی شکل و یک گلیم مستطیل کوچک داشتم فقط. باقی، خالی خانه بود. بی قفسه و کتابخانه و میزی حتا. او که رسیده بود، شبی قهوه درست کردیم و نشستیم روی نمد و کارتنها را به شوق بازکردیم. زانوهامان میخورد به هم و کودک بودیم. سرانگشتهامان سیاه شده بود و... دیروز که کتابها رسیدند، دلم میخواست شوق داشتنشان را با دیگری تقسیم کنم. شوق سطر به سطرشان را. و شورابهی دلتنگیِ این تنهایی تا گلوگاهم موج برداشته بود و تا چشمهام لبپَر میزد.