خاطره از هر روزنی میزند بیرون. از هر مفری میگریزد و شتک میزند به حالِ روزت. نمیشود چشم ببندی و با دست روزنی را بپوشانی تا مایع گرم و غلیط و هر دَم سرریزترش را مانع شوی. نمیشود راه خاطره را بست. به کوچکترین جزء و شاخهای گیر کند اگر، پارگی کیسهآبِ التهابش ناگزیر است. تماس با هر جزء آشنایی ملتهب و جوشانش میکند. جنین ناقصیست که پُرزور لگد میزند! نه، نمیشود راه خاطره را بست. باید بگذاری سر صبر بیرون بریزد و آرام تماشاگرش باشی. من مینویسماش. عود میکند و میگذارم نشت کند به جان کلمههام. مینویسم و تمام میشود. مینویسم و مرور آن یکی (لااقل آن یکی) بند میآید. آدم جزئیات باشی اگر، کیسههات بسیارند و مدام در حال پاره شدن و بیرون ریختناند. آدم جزئیات باشی اگر، از آخرهای اسفند این شهر و ملغمهی بیپایان عطر و رنگ و صداهاش در امان نیستی و کارت ساختهست! مدام در حال سرریز و بیرونریز و پُر و خالی شدنی. پشت پلکهات پردهای آویختهست که تصویرهاش تمامناشدنیست انگار. تمامناشدنی و لاینقطع! و این چرخهی جانکاه تا کجا میچرخد و پایانش چیست؟ من اینگونهام. با خودم کنار آمدهام. میتوانم بنویسم و بگذرم. بنویسم و رهاش کنم. لبخند بزنم و جان نبازم از مرور. بیحسرت و بیامیدِ تکرار. نمیشود با خاطره جنگید. نمیشود نادیدهاش گرفت وقتی آماس کرده و تا سیبک حوات آمده بالا. دکمهی خاموشی و فراموشی ندارد که خلاصات کند. باید بگذاری سر صبر بیرون بریزد و آرام تماشاگرش باشی. زاده میشود و میمیرد. زاده میشود و میمیرد. زاده میشود و میمیرد.