امروز هفتم فروردین بود. حالم را باخته بودم کمی. هوای خوش بهار هم کاری ازش ساخته نبود. نه میتوانستم پشت میز کار بمانم و نه پا به خانه بگذارم. هی میگفتم فکر نکن دخترک! به آن ماجرا فکر نکن. این یکی را مرور نکن دیگر. ولی امروز هفتم فروردین بود. با سماجت چسبیده بود به زخم و هی نهیبم میزد و کاشیهای حمام را مقابلم ردیف میکرد و.. و بیخبر از آنکه باورنکردنیترین اتفاق ممکن در کمینم نشسته! هنوز دستهام میلرزد و ذهنم آشفتهست. چهطور ممکن است؟! مدتی بود که الف اصرار به دیدار داشت. دلم نمیخواست دوباره سربگیرم گذشتهی کوتاهِ دورِ با او را. پس میکشیدم. حوالهی فردا و فرداها میدادم. تا اینکه به خیالم رسید زهر امروز را با دیداری میشود گرفت. از ناکجاها گپ میزنیم و خاطرهی لعنتی کمتر خراشم میدهد. بیخبر از اینکه.. نمیدانم. گیجم هنوز. توی کافه چشم دوخته بودم به خیابان. دستم نمیرفت حتا کتاب را ورقی بزنم. حواسم هزارپاره بود. تا اینکه الف آمد کنار میز. و از آن لحظه همه چیز صامت و کند شد! اسلوموشنی دراماتیک؟ کمیک؟ دستهای ارکیدهی سفید گذاشت روی زانوم. و نشست روی زانوهاش. لبخندم توی هوا ماسید. میخواست چه کار کند؟ بعد از آن همه سال و دیدار توی همچو روزی، زانوهاش را گذاشته بود روی کفپوش کافه که چه؟ «با من زندگی میکنی؟» من؟ چهل درجه تب کردم. ارکیدههای سفید روی زانوم دهان کوچکشان را بازکردند و گفتند «آآآآآآ». چهل درجه زیر صفر شد و یخ کردم. جرات نداشتم به میزهای بغل نگاه کنم. دو نفر از کنار پیشخوان شروع کردند به کف زدن! لعنتی این دیگر چه وضعیتیست؟ چه بازی مسخرهایست؟ کلمه از من رمیده بود. گلهای ارکیده میگفتند «آآآآآآ» الف همچنان لبخند میزد. «شوخی میکنی؟» صدای خودم غریبهترین بود. حتا میتوانستم بپرسم کی بود گفت، شوخی میکنی؟ باید چه کار میکردم؟ ذهنم خاموش شده بود. کلیدش را پیدا نمیکردم. انتظار همچو مضحکهای نداشتم. «نترس! فقط نترس و آروم باش.» الف میگفت خودش را آمادهی شنیدن هرچیزی کرده. من اما هیچ چیز برای گفتن نداشتم. توی خیالاتم دستبهگریبان با تلخی امروز بودم. ازدواج؟ محالترین موضوع این آخرهام بوده. تاوان سختی پرداخته بودم برای آخرین/تنها باری که به زندگی کردن کنار کسی فکر کرده بودم. ارکیدهها دهانشان باز بود. من دهانم باز بود. الف لبخند میزد. «نتونستم توی ذهنم هیچ کسی رو کنار تو بگذارم این سالها! میفهمی؟ یک لحظه از ذهنم بیرون نمیرفتی. من همه چیز رو سنجیدهام.» و صداش گم و دور میشد. گوشهام داغ شده بود و نمیشنیدم. نای اینکه مجابش کنم که برود دنبال زندگیاش را نداشتم. نای اینکه درست فکر کنم و رفتار درخوری داشته باشم هم. «کاش بدونی چهقدر برام عزیزی! از میم دورادور سراغت رو میگرفتم. خبر احوالت داشتم. به خودم گفتم دیگه دستدست بسه الف!» «آخه اینجوری.. یهویی..» حتا نمیتوانستم انگشتهام را خم و راست کنم. یخ زده و خشک بودند. دلم میخواست یک شوخی بینمک باشد. دلم میخواست تمام مسیر را بدوم تا خانه. پتو بکشم سرم و مجبور نباشم چون زنی عاقل و آرام دنبال کلمه بگردم. دنبال حرفی برای.. «لطفا نترس! گفتم اگر ذره ذره بحثش رو پیش بکشم، خودت رو پنهان میکنی ازم. اینطوری لااقل نشونت دادم که چهقدر مهمی و...» «آخه.. یهویی..» یکی از میز کناری به پچپچه گفت، «دختره چه بیعاطفهست! مردم آرزو دارن..» «آآآآآآ» «امروز چندشنبهست؟ چندم فروردینه؟» «من همه جوانب رو سنجیدم. تو بهترینی. لطفا آروم باش و همه چی رو بسپر به من.» بی که بفهمم یکی از ارکیدهها را مشت کرده بودم و فشارش میدادم. باید چه کار میکردم؟ باید چه کار کنم؟ «میدونم انتظارش رو نداشتی. آمادهی هر واکنشی بودم. اما من تصمیمم رو..» «آآآآآ» هرگز فکر نمیکردم کسی تا این حد میتواند کلهخری کند! لامصب تو سالهاست در فاصلهای! چه از من میدانی؟ مگر نه اینکه مهمترین تکهی زندگی هرآدمی، انتخاب دیگریست؟ اصلا چه میگویی تو؟ برو پسرجان سراغ زندگیت! «لطفا یه چیزی بگو. هرچی. نه نه، فقط نترس. سر فرصت بهش فکر کن. فقط بدون که میتونی بهم اعتماد کنی. هیچ کس نمیتونه اندازهی تو..» «باید برم خونه.» حرفهاش نیمهتمام ماند. بیادبانهترین رفتار بود؟ نابالغ و خامم من؟ خستهام؟ غافلگیر شدهام؟ از تنهایی شانههام ساییده شده؟ چله نشستم که الف از کجاهای دور بیاید سراغم؟ دقیقا همچو روزی؟! حرفهای دیگری هم زد. سرم به دوران افتاده بود. تعادل نشستن و گوش دادن و پاسخ بهجا دادن نداشتم. منطقم مثل قارقارکی اسقاطی از کار افتاد و وسط جادهای بیانتها دست تنهام گذاشته بود. این دیگر چهجور موقعیتیست؟ واقعا باید همچو وقتی آدم دقیقا چه غلطی بکند؟ «باید برم خونه.» بالاخره خودم را رساندهام خانه. در سکوت نشستهام. امروز چندمِ چه ماهیست؟ اصلا چه شد که اول صامت و کشدار و بعدتر به سرعتی ناباور گذشت؟ چه اندازه زشت جلوه کرد رفتارم؟ گیجم. منگم. پتو انداختهام روی شانههام و انگشتهای پام مردهمات و زرد شدهاند. تِپتِپ صدای کلید هرکلمه. پیغام الف که بازش نکردهام هنوز. و توی سرم ارکیدهها هنوز یکصدا میگویند، «آآآآآآآ»