نگذاشتهام شهرم سقوط کند! سی روز تمام است که ایستادهام پشت سنگر «حال» و مقاومت کردهام. سی روز تمام با همین دستهای خالی، با همین دل تهی، با همین پشتی که از بوران و برف سفید شده ایستادگی کردهام. تن به سقوط ندادهام. حال بد را پس راندهام. هجوم پلید رنج را تاراندهام. به ترسِ بازگشتِ هیولای اندوه نباختهام. و پشت سنگر زنانهام، پشت سنگر آنچه از خویشِ خویشتن ساخته و پرداختهام، پشت سنگر زیبایی و خندههام، پشت سنگر نامههام، زخمها را مرهم گذاشتهام. زخمها را بوسیدهام. خود، شفای خود شدهام. خود، ناجی خود. سی روز تمام است که حال خوب را به شهرِ رو به ویرانیام بازگرداندهام. مقیم کردهام. عهد کرده بودم از آنچه دکتر گفت و شنیدم با هیچکس هیچ نگویم. عهد کرده بودم هرگز آن نسخه را روی پیشخوان هیچ دواخانهای نگذارم. که نگذاشتم. غروبی که از مطب پا بیرون گذاشتم و خانه را برهنه یافتم و منگ بودم از شنیدهها، عهد کردم که بایستم برابر این ویرانی. بایستم و مغلوب نباشم. بایستم و زندگی را جور دیگری زندگی کنم. نام چهارشهر را نوشتهام روی کاغذکی و چسباندهام به آینه، به میز کار هم. که بزنم به جاده و خوش باشم و سیر کنم و آرام بگیرم روزهای پیشِ رو را. درختی باشم با جرنگ ترد رقصان هزار آینه که پا به آبی رام دریا گذاشته. کولی رنگارنگِ پُرخندهای باشم که طلوع را میفهمد و غروب را به تماشا مینشیند و باد را آغوش میکشد و از صدای خندههاش درختها به شکوفه مینشینند. آخ از منی که سرشار است و زنده است و بالهاش روییده..