ایستادهام رو به خود و موها را شانه میزنم. مرد میخواند، «هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد». به خنده تکرار میکنم، «وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد». چال کوچک خنده حالم را خوش میکند. بوی بهار خانهی بهار را مست کرده. مرد میان تحریرهاش، «ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد». از سرخی شقایقهای روی میز شاخهای جدا میکنم به هوای کنارهی موهام. «آن کس که دلی دارد آراستهی معنی». مرد میگوید «ای امان». من زمزمه میکنم، «دیوانه نپرهیزد». از این حال و صورت و معنی عکسی برمیدارم که نشانات بدهم روزی. همین آخرهای اسفند شاید. که بزنیم به جاده دوتایی. چال خوشِ خندهات را بیاور تو. من هم باریکهی انگشتهام را.