روزهای کار بوستانک آن پایین را تماشا میکنم وقتی چشمهام خسته از نور مونیتور است و کمرم دردناک از نشستن مدام. گربهی کوچک و شیرینی دراز کشیده روی چمنهای سوخته و تنک اسفند. مثل گلِ پنبه سفید است. منتها دمش را از کامواهای عنابی بافتهاند و گوش چپ را هم. دستها را دراز میکند و کش و قوس میآید. دورترک سهتا خالمخالی، پلنگی و ابلق هم آفتاب میگیرند. پنجهی کوچکش را بلند میکند و با شتاب چندجایی فرود میآورد. از این بالا انگار میکنم پروانه یا ملخکی دیده. بازیاش جان میگیرد. قوزکنان زمین را بو میکشد تا محوطهی خاکی، سنگچینها را دور میزند و میپرد زیر بوتهای. یاد حرفهای ف میافتم که گفته بود هنوز تنهایی؟ حیوان خانگی بهترین چاره و درمان است! مهرش از غیر بینیازت میکند و چه و چه. پرسیده بودم، آغوش محاط هم دارد این حیوانکی که میگویی؟ بلد است لالهی گوش را ببوید و ببوسد و چه و چه؟ خندیده بودیم هر دو. گربه جست میزند سمت گنجشککی و پرنده میپرد و دورترک مینشیند باز. پنبهدانه سرخوش و کودک سربهسر گنجشکها میگذارد و آن چند گربهی دیگر لَخت و بیاعتنا میگذرند. ساعتی بعد به هوای خرید میروم پایین. زیر بوتهها سرک میکشم. کنار نیمکتها، زیر سرسرهها، پشت آلاچیق. هیچ کجا نیست. اهل بند کردن حیوان نیستم هیچ. این یکی بدجور دلبری کرده اما. میخواستم چمباتمه بزنم و نوازشش کنم فقط. کنارهی صورت و سبیلها را بکشد کف دستم و وقت نازکردن یک چشماش بسته شود. اما نبود. پنبهدانه را پیدا نکردم. یاد مارچوبهی صبا و سپینود میافتم که خنده گذاشته بود روی خندههای خانهی آبی. وقت ظرف شستن سبیلهاش را میکشید به قوزکم. وقت آخرین شام دورهم دُم نرم و پشمالوی کوچکش را میمالید به کمر برهنهام و عاشق یک لنگه دمپاییام بود و هر دو دست را جا میداد آن تو و سرکیف بازی میکرد. یادهای خوب.. حالا همهی شاخهها گرهگره جوانه شدهاند. تندوتند بلند میشوم و میایستم کنار پنجره. پنبه نیست که جستوخیز کند توی این هوا. همکارها میگویند حال خوشی داری خانم ر این روزها، خبری شده؟ من دلخوش به بهارِ پیشِ رو، دستهی شقایقهای روی میز، سالاد اسفناج و دانههای سرخ انار، قلموها و قرص رنگ آبی کبود و زرد ناپل و سرخ کارمِنام. من دلخوش به پاجوشهای بهارم لابهلای انگشتهام. من دلخوشم به این که دوتایی بزنیم به جاده و بیهوا ببوسمات و بخوانیام، «میخواهم با تو آن کنم که بهار میکند با همه گیلاسبُنان»