دیشب کوله بستم و تکیهاش دادم به تخت. پوتینها در کنار. جورابهای حاشیه گوزنی و شال خاکستری. چندجلد کتاب. دوربین، دفترچهی یادداشت و قلم. کاغذ کرافت و مداد ب-هفت. انجیر خشک کرمانشاه و بطری آب. خیسی موها رها روی بالش. پلکها گرم. امشب آسوده و سرخوش میزنم به جاده.
یکشنبه
شنبه
شوریدگی را زیستن
باز دریچهی دیوانگیها به رویام گشوده شده. مستم و سرخوش و آرام. باز دست به زانو گرفته و رنج را تاراندهام. هفتهای هست -بیش و کم- حال را معتدل نگاه داشتهام. فروغلتیدنی درکار نبوده. هربار شعلهی حال رو به خاموشی گذاشته، دست را حائل کردهام. به نجوا گفتهام که هیچ چیز آن بیرون نیست تا اسباب آسیب تو باشد. به نجوا گفتهام ترس از تاریکی وهم است و ناموجود. قرار نیست هیچ دیو بدسیرتی بر روان و جانت چیره شود. آرام بگیر. آرام بمان. بمان.
پنجشنبه باز شوریدگیم سربرآورد. من همه حضور بودم و همه تخیل بودم و حتا پاها را توی پوتین احساس نمیکردم. بس که مهرههام بیجنبش. پلکهام گشوده و مادیان سیاه مردمکهام قبراق و پُرنفس. ردیف یک، صندلی یک. چشم در چشم او. زن بینظیر بود و کلمههاش چون ملیلههایی رنگبهرنگ به دامنم میریخت و من وصل بودم و یکباره کمی پیش از آن «جهش بزرگ» ایستاد، رو به چشمهای منتظر ما و گفت نه، با شما نه، امشب نمیتوانم! ما باخته بودیم. همه به یک چوب رانده شده بودیم. به چوب آنها که همراه نبودند و پچپچه و بیحضور بودند. زن آهسته خزید به تاریکی و چندباری گفت بروید بیرون! ربع ساعتی همه حیران بودند که این هم جزوی از نمایش است آیا؟ که بمانیم؟ چه شدهست؟ برویم؟ تشویق کنیم؟ یا چه؟ و یکیک آهسته و رنجیده از جا برخاستند و بیرون رفتند. او گوشهای در تاریکی ایستاده بود و من نخ چشمهاش را محکم گرفته بودم و باد بود میان ما. سر آخر دهان به حرف گشودم. آهسته به میان آن دایرهی کوچک نور آمد و چمباتمه نشست. به حالت دلتنگ. و دستها را ستون چانه کرد. ساعتی حرف زدیم و بعد... من سرخی دامنم را به خیابان بردم. ریختم به سپیدی برف و بوی سرب. شوریده بودم به تمامی. صدای گامهایی میشنیدم پشت سر. و هرم نفسهایی همراه. میآمد و من میرفتم شبانهی تنها را. میشنیدم و هنوز مات و حیران زن بودم و حالی که ساخته بود. پیلهای نو. خیالی و بالی نو. آخرین قطار شب بود. از پلهها پاتندکرده میآمد از پیام. تا آنقدر نزدیک شد که تقه زد به شانهی راستم. بیشک با دوانگشت اشاره و میانی. پیش از آنکه برگردم، نمیدانستم کیست. تصوری هم نداشتم. تنها برام آشنایی بود و نه غریبی مزاحم. به همان شانه چرخیدم به پشت و... حبابم شکست. هزار دانهی بلور شد و ریخت. کسی نبود.
ای شمایان همه خوب
قصد کرده بودم تا روز میلادم بوف را به سرشاخه بازنگردانم و یا بگذارم برای همیشه از دست برود. اما این چندوقت از شما که میخوانید بوف را پیغامهایی گرفتم که حیرانم کرد. حیران ماندم که نوشته بودید از زمان گودر همراهم بودهاید. که نوشته بودید نگران احوالم هستید. که اصلا نشانی ایمیلم را برای همین روزهای حذف گوشهای نوشته بودید. یا از دیگرانی پرسوجو کرده بودید که احوالم به سامان هست یا نه. به گله نوشته بودید که چرا بوف لعنتی کامنتهاش بستهست همهی این سالها. نامم را جاهای دیگری جسته بودید و.. من از شرمِ تن دادن چند و چندین باره به هیولای حذف، دستها را گذاشتم بر داغی سرخ گونهها و از شما چه پنهان که حضور پُرمهرتان چون شکوفهی انار لبهام را به خنده گشود. دامنی پشمی با رگههای ارغوانی و سیاه گرفتهام. بسیار خوشآیندم است پوشیدنش. حالا کمر را خم و پر همان دامن را به احترامتان به سرانگشت بالا گرفتهام.
چهارشنبه
"Xayide smiled in her sleep"
با وجودی که گرااوگرامان دربارهی استفاده از شمشیر هشدار داده بود، باستیان آن را به زور از غلاف بیرون کشید و بر سینهی آتریو زخم گذاشت. بی که اعتنا کند آتریو بوی خطر را شنیدهست و به کمک آمده است؟ میخواست از جاهطلبی/خودخواهیاش قدمی پس نکشد؟ آتریوی زخمخورده همراه اژدهای بخت که نومیدی نمیشناخت با آن آواز خوش، پولکهای صدفی و سرخی چشمهای یاقوتیاش از پسرک دور شدند. تنهاش گذاشتند. گرچه پایان داستان بی پایان وقتی او همهچیز را از یادبرده و از دست داده، انتهای جادهای، پشت حائلی از برف باز پیداشان خواهدشد. پایان داستان بی پایان من اما، اژدهای سفید بخت و آتریو با سینهای چندین و چندباره زخم برداشته برای همیشه رفتهاند. انتهای هیچ جاده و برفی برنخواهند گشت. برای همیشه رفتهاند. پروازکنان دور شدهاند. برای همیشه رفتهاند.
سهشنبه
بیمهارترین باران این سالها بود. به قدری پُرزور و شلاقی میبارید و تگرگ هم لابهلاش که جابهجای بازوها و ساعدم لکههای کبود نشاند. چتر را روی میز کار از یاد برده بودم. از اتوبوس که پیاده شدم، یکهو خیابان خالی شد و باران بود و باران. همه چیز زیر بستری از آبِ جاری پنهان شده بود. آسمان تکفلاشهایی داشت و تصویرمان را با سرهایی خمیده و شانههایی قوزکرده و در حال گریز، ثبت میکرد. با شتاب سمت خانه میرفتم بی که زیر حائلی پناه بگیرم. معلوم نبود کی آرام میگیرد و منِ تا ناکجا خیس با تهماندهی زکام چارهام رفتن بود تا انتظار. کفشهام پر از آب و لباس تا زیرترین تکه، به تنم چسبیده بود. کلید گرداندم و آبچکان پا به خانه گذاشتم. لباسها را آویختم و مدتی برهنه، صورت و ترقوه را رو به شعلههای آبی مطبوع گرفتم. گوشها و گونهها و لب بالا و پیشانی و شقیقهها و سیبک حوام که گرم شد، پناه بردم به گرمای افشانِ آب. بعدتر هم خزیدن زیر پتو و تاریکی و تن را به خواب سپردن. حوالی دو نیمه شب با صدای فریاد ترسخورده و لرزانی بیدار شدم. زن به التماس کسی را صدا میزد و صدای خِرخِری هم آنسوترک به گوشم میخورد. فریاد میزد و کمک میخواست. با موهایی ژولیده و عبایی بر دوش هراسان بیرون رفتم. زن با صورت افتاده بود روی پلهها و دخترک ترسیده و کمزور و مستاصل کنارش. گاه نیمهشبها توی حیاط کوچک قدم میزند و سیگار میکشد. پاکت سیاه مارلبرو این بار کنارش افتاده بود. نشاندماش و تکیهاش دادم به تنم. چشمهاش منگ بود و میلرزید و هیچ به یاد نمیآورد. به دخترک گفتم آرام باشد. کیسهای بیاورد و دستمال. در را گشودم که خنکای هوا به صورتش برسد. توی دستهام صفرا قی کرد. شبیه چندروز گذشتهی من. گفتم من اینجام، نترس، بریز، خالی شو. به حرف که آمد، تکرار میکرد میمیرم. نمیتوانم دیگر. میمیرم. پسرک را صدازدیم و آهسته بلندش کردیم. من ژولیده ایستاده بودم در چارچوب در تا ماشینشان از کوچه بیرون رفت. به خالی ساختمان برگشتم. بستهای بزرگ دانههای رنگی روی پلهها پخش شده بود. اسمارتیزهای سرخ و سبز و نارنجی و سفید. دیگر خوابم پریده بود. لباسهای خیس را پشتورو کردم و دوتکه ظرف شستم. ساندویچ صبح را آماده و وسایل نقاشی را جمع کردم به هوای سهشنبهها. کلافه بودم. سیاهی چشمهاش یادم میآمد وقتی میگفت تو حیفی و تنها نمان. بیدستوپایی و فلج از ترسِ سال پیشم را به یاد آوردم وقتی او رنگش پرید و افتاد روی ردیف گلدانهام و سیاهی چشمهاش رفت. نمیدانستم چه باید بکنم. عرق سرد نشسته بود به ریشهی موهاش و کلمههاش بندآمده و تناش بی حرکت بود. گوشهی آشپزخانه ایستاده فلج بودم از ترس و نزدیک نمیرفتم. ساعتها بعد به گریه میگفتم، از دستم رفته بودی لعنتی. گمانم بود از دستم رفتهای لعنتی. قدم زدم و به یاد آوردم و مرور کردم تا شش صبح که زن را به خانه برگرداندند. تنهایی مناسباحوال این اتفاقها نیست. ناخوشی آدمی را سخت ضعیف و علیل میکند. تنهایی مناسباحوال آدمی نیست. زن هم بیجفت و تنهاست. و پرمهر و زیبا هم.
دوشنبه
میخندد. به قهقه میخندد. دست را در هوا رو به صورتم طوری تکان میدهد گویی چیزی را پس میزند. به زبان بدن میفهماندم که ابلهام! که منقرض شدهام. میگوید به تن خودت بدهکار نمان. لذت را دریغ نکن. تن، تقدسی ندارد وقتی همه رو به زوالایم. لحظه را دریاب و لذت ببر. حرفم را نمیفهمد. آدمها تا شعاع بیکرانی حرفم را نمیفهمند. چهطور میشود بی مهر تن سپرد؟ بی که آدمی امن شود برات؟ بی که سنجیده و مطلوب باشد؟ چهطور میشود تنها تمنای تن را فرونشاند بی که... با هرکه؟! میخندد. به قهقه میخندد. دست را در هوا رو به صورتم طوری تکان میدهد گویی چیزی را پس میزند. به زبان بدن میفهماندم که ابلهام! که منقرض شدهام. میگوید به تن خودت بدهکار نمان.
شنبه
قلعهی سنگی عظیمی بود. ایستاده بودم بر قرنیز پنجرهای. دستهام را گشوده بودم از هم و کنگرههای سنگ زیر انگشتهای عرق کردهام داغ شده بود. قلعهی سنگی عظیمی بود در ارتفاعی هولناک. نمیدانم چه مدت آنجا سرپا و ناامن بودم. اقیانوسی کبود میغرید زیر پاهام. هر موجاش که برمیآمد، کفی سرخ شلاق میزد به جان سخت سنگها. گمانم بود میتواند به سادگی دهان بگشاید و همهچیز را در سرخ و کبودیش فروببلعد. زانوهام به لرزه افتاده بود. هرچه بیشتر فکر میکردم که چرا آنجام و کجاست؟ بیشتر از یاد میبردم. انگار در مرداب خاموشی و فراموشی هردم فروتر میرفتم. همهچیز را از یاد میبردم. خاطرهها و گذشته را. موج میکوبید و من اندوه و خنده را. خشم را و تقلا را. اینکه آدمی تا چه حد میتواند در پوستین معصومیت دندان بیرحمیش را به استخوانت فروبرد. از یاد میبردم همه را. زهر را و زخم را. دروغ را و التهاب را. زانوهام به لرزه افتاده بود. موج میغرید و توانم نبود بیش از آن سرپا و ناامنی را. آخرین تصویر، آخرین لکهی نورِ پشت پلکهام، سپیدی درنای بزرگی بود که شاهپرهاش را گشوده بود. پریدم! سقوط بود و سقوط بود و شلاق آب و سکوت...
انگشتهام را میبوسید یکبهیک. از داغی نفسش بیدار شدم. آهسته میگفت چیزی نیست. خواب دیدی. آرام. آرام جان دلم. و من به یادش نمیآوردم. دستهاش را و لبهاش را و صداش را. گفتم، در اقیانوسی کبود و بیکرانه گم شدهام! گفت من اینجام. از آب گرفتمات. اینجایی. توی دستهای من. من از گرمای سینهاش هیچ خاطرهای نداشتم. از زمزمههاش که میگفت بسپار به من هیچ نمیفهمیدم. از یاد برده بودم گذشته را و فردا را. بازوهاش آشنام نبود. از شانههاش که میگفت پناه توام. زبان مردم روشن چشمهاش را هیچ نمیدانستم. میگفت خواب دیدهای. من از آب گرفتمات. اینجایی. فشرده به سینهی من. زمزمه میکرد بسپار به من گذشته را. من فردای توام. شادمانه و رها. عطر مطبوع نان گرم داشت تنش. آخرین تصویر، آخرین لکهی نورِ پشت پلکهام، بوسههاش بود. از نازکای نبضدار شقیقه تا گودی گرم گلوگاه...
پنجشنبه
مهر، از آنچه در آینه میبینید -گاه- بیرحمتر است
دختر برام از پدرش میگفت که در اعدامهای سال شصتوسیاه از دست رفته بود. میگفت سالها با خشم ازش یاد کردهام. نبخشیدماش. چون میتوانست -اگر که میخواست- کنار خانواده بماند و آنهمه سختی را هوار زندگیشان نکند. میگفت از مردها کینه برداشتهام. تلافی آن همه سال عذاب را از یکییکیشان گرفته و میگیرم. سختترین را انتخاب میکردم و نقشه میریختم و پیش میرفتم. زمزمههای وابستگی که به گوش میرسید، پای گریزم بود بی هیچ مهر و ماندنی. جریحهی قلبش را تسکین میداده این همه سال. از آدمی به آدمی. میگفت با کسی عمیقا به مهر نبودهام. -و چه مهربانی فریبندهای هم داشت- همهچیز از سر ظاهر بوده و توجه و عاطفه را تا آن لحظهی تردی به کار میبسته که پاهای آدم مقابل در گِل مهرش گیر میکرده و.. میگفت آدم رابطههای گذریام. دوام را تاب ندارم عکس تو. میگفت این روزها رفتهام سراغ مردی سخت. مردی از وابستگی گریزان. میخواهم چنان و چنیناش کنم. میگفت هرکس قلقی دارد. دیر و زود به دام میافتند طفلکهای بیچاره..
من اما اینطور کینهتوزانه از همه انتقام جستن را هیچ نمیفهمم. مهر را هرگز جز به مهر به کار نبستهام. و البته شاد و مست و سرخوش و در لحظه هم نزیستهام چون او! پاشنهی شادیام را به لاشههای مهر فرو نبردهام شاید.. هرچند پیداست هرکدام یکجای کارمان میلنگد. زبان هشدارم نیست. نه حتا قضاوتی و ملامتی. این گوشه نشستهام به تماشا. و خوب میدانم، -مرد و زن هم ندارد- بومرنگی از این دست اگر پرتاب کنیم، زخم به جان چندنفر میگذارد و چرخ میزند و چرخ میزند و سر آخر، به خوننشسته و زهرآگین به قلب خودمان بازمیگردد.
چهارشنبه
چهقدر شب زشتی بود. چهقدر خجالتزده بودم وقتی برِ اتوبان زیر باران روی گلولای چمباتمه زده بودم توی ترافیک. زنی با لباسی چارخانه و شالی ارغوانی و موهای پریشان. وسط اتوبان از تاکسی پیادهاش کردند به ناچار. کیسهی خریدش را خالی کردند، دادند دستش. نفهمید چه شده. یکهو روی جدول گلآلود بود و صورتش را چپانده بود توی کیسه و اندرونش بالا میآمد. تنش میلرزید و گریه هم بود. وضع زشت و رقتباری بود. به سختی به خانه رسید. باغچه و جو به جو زانو زد. توی حمام خانه هم باز همان بساط تا از حال رفت. به که از حالم میگفتم؟ به که از حالم بگویم؟ حالا همین یک جاست که میشود بنویسم. انگار کنم گفتهام. انگار کنم شماها میدانید. اما چه فایده؟ نوشتن میشود تیمار؟ نوشتن جای چه را پر میکند؟ هیچ. جز اینکه تحلیل کنند فلانی دنبال ترحم است. جز اینکه تحلیل کنند فلانی مخاطبش را دچار عذاب وجدان میکند. جز اینکه تحلیل کنند فلانی وابستهی اندوه است. جز اینها چه عایدم شده از نوشتن؟ حالم هیچ خوب نیست. روزهای بدیست. شبهای بدیست. اوقات بدیست. دوزخ...
سهشنبه
این من بودم که هربار میباختم. این من بودم که هربار به هرزههای تازهای میباختم. به هرزههای رنگبهرنگ. از هر قماش و قومی. با هر قواره و قصهای. به آنها که در هر پستوی پنهان و پناهی پیدام میکردند و شیرابهی پلید لذتشان را به سر و روم میپاشیدند و از عذابم دوچندان سرکیف و کوک میشدند. آنها که از به دست آوردن آن تن سرخوشانه شکنجهام میدادند. و من سادهانگارانه گمانم بود این زمزمه که در گوش من است، یگانه است و مرهم است و آن دیگران همه خیال و وهم و کذب. آنها که دست دراز میکردند به خلوت معصومم تا اعتماد و مهرم را تاراج کنند. خنده را میباختم. غم میماند. میگفت غمآجین و غمگساری تو! رنج از باختنی پیدرپی. حرمت را میباختم. عشق را میباختم به هرزهها. انتظار محبوب را کشیدن پشت آن دریچهی کوچک و پیچ کوچه، بیقرار تن را و تمنا را نشاندن، همه را میباختم. نامش به لطف خواندن را، نوزاش به سرانگشتهام را، همه را میباختم. چون یرمای پُرشور و پُرخواهشی که آواز از گلوگاه کوچکش سرمیداد و اما تن به دیگری نمیسپرد و تاب میآورد و دیوانه میشد و.. تلخی میماند. فعل خواستن در او بود. در آن دیگران بود. آنها به چنگ میآوردند لذت را و من میباختم. بازندهای در رنج به گِل نشسته. یرمایی، رودی، به مرداب فرونشسته. حالا همچنان معادله پابرجاست. زمزمهها و تصویرها همه وهم، همه خیال. ناباوری ریشه به جانم دوانده تا دل خاک. مهرم در آن زمین نابارور خشک و کال و نارس و پوچ. فعل خواستن در آنها هست. به چنگ میآورند و سرخوشاند. حالا همچنان معادله پابرجاست. من اما دیگر باختنی ندارم. باختنیها را باختهام. بازی را ترک گفتهام. تا جانم هست در رگها، برای همیشه. گوشهی آن میز را بوسیدهام. طنین قهقههشان را سردهند تا کرانه و کران. تنهای تنیده درهم و هرزههای نو به نو. شاد و مست و حریص. همچنان معادله پابرجاست. من اما دیگر باختنی ندارم در جیب. از بازی کشیدهام کنار. نه خشمی و نه طعنهای درکار. نه بذری و نه ترخاک و باران و ریشهای. نه گرگی و نه پوستین برهای. نه مهری و نه ملاطفتی. نه آوازی و نه اسمی. نه مرثیه و نه قصهای. نه فرصتی و نه رنجی نو. نه یرمایی و نه خنجری.. زدهام به خیابان شب. دستها یله بر کنار. گلوگاه رو به ابرهای کبود. پلکها بسته. زیر باران تندِ یکریزِ پاییز.
اشتراک در:
پستها (Atom)