این من بودم که هربار میباختم. این من بودم که هربار به هرزههای تازهای میباختم. به هرزههای رنگبهرنگ. از هر قماش و قومی. با هر قواره و قصهای. به آنها که در هر پستوی پنهان و پناهی پیدام میکردند و شیرابهی پلید لذتشان را به سر و روم میپاشیدند و از عذابم دوچندان سرکیف و کوک میشدند. آنها که از به دست آوردن آن تن سرخوشانه شکنجهام میدادند. و من سادهانگارانه گمانم بود این زمزمه که در گوش من است، یگانه است و مرهم است و آن دیگران همه خیال و وهم و کذب. آنها که دست دراز میکردند به خلوت معصومم تا اعتماد و مهرم را تاراج کنند. خنده را میباختم. غم میماند. میگفت غمآجین و غمگساری تو! رنج از باختنی پیدرپی. حرمت را میباختم. عشق را میباختم به هرزهها. انتظار محبوب را کشیدن پشت آن دریچهی کوچک و پیچ کوچه، بیقرار تن را و تمنا را نشاندن، همه را میباختم. نامش به لطف خواندن را، نوزاش به سرانگشتهام را، همه را میباختم. چون یرمای پُرشور و پُرخواهشی که آواز از گلوگاه کوچکش سرمیداد و اما تن به دیگری نمیسپرد و تاب میآورد و دیوانه میشد و.. تلخی میماند. فعل خواستن در او بود. در آن دیگران بود. آنها به چنگ میآوردند لذت را و من میباختم. بازندهای در رنج به گِل نشسته. یرمایی، رودی، به مرداب فرونشسته. حالا همچنان معادله پابرجاست. زمزمهها و تصویرها همه وهم، همه خیال. ناباوری ریشه به جانم دوانده تا دل خاک. مهرم در آن زمین نابارور خشک و کال و نارس و پوچ. فعل خواستن در آنها هست. به چنگ میآورند و سرخوشاند. حالا همچنان معادله پابرجاست. من اما دیگر باختنی ندارم. باختنیها را باختهام. بازی را ترک گفتهام. تا جانم هست در رگها، برای همیشه. گوشهی آن میز را بوسیدهام. طنین قهقههشان را سردهند تا کرانه و کران. تنهای تنیده درهم و هرزههای نو به نو. شاد و مست و حریص. همچنان معادله پابرجاست. من اما دیگر باختنی ندارم در جیب. از بازی کشیدهام کنار. نه خشمی و نه طعنهای درکار. نه بذری و نه ترخاک و باران و ریشهای. نه گرگی و نه پوستین برهای. نه مهری و نه ملاطفتی. نه آوازی و نه اسمی. نه مرثیه و نه قصهای. نه فرصتی و نه رنجی نو. نه یرمایی و نه خنجری.. زدهام به خیابان شب. دستها یله بر کنار. گلوگاه رو به ابرهای کبود. پلکها بسته. زیر باران تندِ یکریزِ پاییز.