قصد کرده بودم تا روز میلادم بوف را به سرشاخه بازنگردانم و یا بگذارم برای همیشه از دست برود. اما این چندوقت از شما که میخوانید بوف را پیغامهایی گرفتم که حیرانم کرد. حیران ماندم که نوشته بودید از زمان گودر همراهم بودهاید. که نوشته بودید نگران احوالم هستید. که اصلا نشانی ایمیلم را برای همین روزهای حذف گوشهای نوشته بودید. یا از دیگرانی پرسوجو کرده بودید که احوالم به سامان هست یا نه. به گله نوشته بودید که چرا بوف لعنتی کامنتهاش بستهست همهی این سالها. نامم را جاهای دیگری جسته بودید و.. من از شرمِ تن دادن چند و چندین باره به هیولای حذف، دستها را گذاشتم بر داغی سرخ گونهها و از شما چه پنهان که حضور پُرمهرتان چون شکوفهی انار لبهام را به خنده گشود. دامنی پشمی با رگههای ارغوانی و سیاه گرفتهام. بسیار خوشآیندم است پوشیدنش. حالا کمر را خم و پر همان دامن را به احترامتان به سرانگشت بالا گرفتهام.