دختر برام از پدرش میگفت که در اعدامهای سال شصتوسیاه از دست رفته بود. میگفت سالها با خشم ازش یاد کردهام. نبخشیدماش. چون میتوانست -اگر که میخواست- کنار خانواده بماند و آنهمه سختی را هوار زندگیشان نکند. میگفت از مردها کینه برداشتهام. تلافی آن همه سال عذاب را از یکییکیشان گرفته و میگیرم. سختترین را انتخاب میکردم و نقشه میریختم و پیش میرفتم. زمزمههای وابستگی که به گوش میرسید، پای گریزم بود بی هیچ مهر و ماندنی. جریحهی قلبش را تسکین میداده این همه سال. از آدمی به آدمی. میگفت با کسی عمیقا به مهر نبودهام. -و چه مهربانی فریبندهای هم داشت- همهچیز از سر ظاهر بوده و توجه و عاطفه را تا آن لحظهی تردی به کار میبسته که پاهای آدم مقابل در گِل مهرش گیر میکرده و.. میگفت آدم رابطههای گذریام. دوام را تاب ندارم عکس تو. میگفت این روزها رفتهام سراغ مردی سخت. مردی از وابستگی گریزان. میخواهم چنان و چنیناش کنم. میگفت هرکس قلقی دارد. دیر و زود به دام میافتند طفلکهای بیچاره..
من اما اینطور کینهتوزانه از همه انتقام جستن را هیچ نمیفهمم. مهر را هرگز جز به مهر به کار نبستهام. و البته شاد و مست و سرخوش و در لحظه هم نزیستهام چون او! پاشنهی شادیام را به لاشههای مهر فرو نبردهام شاید.. هرچند پیداست هرکدام یکجای کارمان میلنگد. زبان هشدارم نیست. نه حتا قضاوتی و ملامتی. این گوشه نشستهام به تماشا. و خوب میدانم، -مرد و زن هم ندارد- بومرنگی از این دست اگر پرتاب کنیم، زخم به جان چندنفر میگذارد و چرخ میزند و چرخ میزند و سر آخر، به خوننشسته و زهرآگین به قلب خودمان بازمیگردد.