میخندد. به قهقه میخندد. دست را در هوا رو به صورتم طوری تکان میدهد گویی چیزی را پس میزند. به زبان بدن میفهماندم که ابلهام! که منقرض شدهام. میگوید به تن خودت بدهکار نمان. لذت را دریغ نکن. تن، تقدسی ندارد وقتی همه رو به زوالایم. لحظه را دریاب و لذت ببر. حرفم را نمیفهمد. آدمها تا شعاع بیکرانی حرفم را نمیفهمند. چهطور میشود بی مهر تن سپرد؟ بی که آدمی امن شود برات؟ بی که سنجیده و مطلوب باشد؟ چهطور میشود تنها تمنای تن را فرونشاند بی که... با هرکه؟! میخندد. به قهقه میخندد. دست را در هوا رو به صورتم طوری تکان میدهد گویی چیزی را پس میزند. به زبان بدن میفهماندم که ابلهام! که منقرض شدهام. میگوید به تن خودت بدهکار نمان.