بیمهارترین باران این سالها بود. به قدری پُرزور و شلاقی میبارید و تگرگ هم لابهلاش که جابهجای بازوها و ساعدم لکههای کبود نشاند. چتر را روی میز کار از یاد برده بودم. از اتوبوس که پیاده شدم، یکهو خیابان خالی شد و باران بود و باران. همه چیز زیر بستری از آبِ جاری پنهان شده بود. آسمان تکفلاشهایی داشت و تصویرمان را با سرهایی خمیده و شانههایی قوزکرده و در حال گریز، ثبت میکرد. با شتاب سمت خانه میرفتم بی که زیر حائلی پناه بگیرم. معلوم نبود کی آرام میگیرد و منِ تا ناکجا خیس با تهماندهی زکام چارهام رفتن بود تا انتظار. کفشهام پر از آب و لباس تا زیرترین تکه، به تنم چسبیده بود. کلید گرداندم و آبچکان پا به خانه گذاشتم. لباسها را آویختم و مدتی برهنه، صورت و ترقوه را رو به شعلههای آبی مطبوع گرفتم. گوشها و گونهها و لب بالا و پیشانی و شقیقهها و سیبک حوام که گرم شد، پناه بردم به گرمای افشانِ آب. بعدتر هم خزیدن زیر پتو و تاریکی و تن را به خواب سپردن. حوالی دو نیمه شب با صدای فریاد ترسخورده و لرزانی بیدار شدم. زن به التماس کسی را صدا میزد و صدای خِرخِری هم آنسوترک به گوشم میخورد. فریاد میزد و کمک میخواست. با موهایی ژولیده و عبایی بر دوش هراسان بیرون رفتم. زن با صورت افتاده بود روی پلهها و دخترک ترسیده و کمزور و مستاصل کنارش. گاه نیمهشبها توی حیاط کوچک قدم میزند و سیگار میکشد. پاکت سیاه مارلبرو این بار کنارش افتاده بود. نشاندماش و تکیهاش دادم به تنم. چشمهاش منگ بود و میلرزید و هیچ به یاد نمیآورد. به دخترک گفتم آرام باشد. کیسهای بیاورد و دستمال. در را گشودم که خنکای هوا به صورتش برسد. توی دستهام صفرا قی کرد. شبیه چندروز گذشتهی من. گفتم من اینجام، نترس، بریز، خالی شو. به حرف که آمد، تکرار میکرد میمیرم. نمیتوانم دیگر. میمیرم. پسرک را صدازدیم و آهسته بلندش کردیم. من ژولیده ایستاده بودم در چارچوب در تا ماشینشان از کوچه بیرون رفت. به خالی ساختمان برگشتم. بستهای بزرگ دانههای رنگی روی پلهها پخش شده بود. اسمارتیزهای سرخ و سبز و نارنجی و سفید. دیگر خوابم پریده بود. لباسهای خیس را پشتورو کردم و دوتکه ظرف شستم. ساندویچ صبح را آماده و وسایل نقاشی را جمع کردم به هوای سهشنبهها. کلافه بودم. سیاهی چشمهاش یادم میآمد وقتی میگفت تو حیفی و تنها نمان. بیدستوپایی و فلج از ترسِ سال پیشم را به یاد آوردم وقتی او رنگش پرید و افتاد روی ردیف گلدانهام و سیاهی چشمهاش رفت. نمیدانستم چه باید بکنم. عرق سرد نشسته بود به ریشهی موهاش و کلمههاش بندآمده و تناش بی حرکت بود. گوشهی آشپزخانه ایستاده فلج بودم از ترس و نزدیک نمیرفتم. ساعتها بعد به گریه میگفتم، از دستم رفته بودی لعنتی. گمانم بود از دستم رفتهای لعنتی. قدم زدم و به یاد آوردم و مرور کردم تا شش صبح که زن را به خانه برگرداندند. تنهایی مناسباحوال این اتفاقها نیست. ناخوشی آدمی را سخت ضعیف و علیل میکند. تنهایی مناسباحوال آدمی نیست. زن هم بیجفت و تنهاست. و پرمهر و زیبا هم.