قلعهی سنگی عظیمی بود. ایستاده بودم بر قرنیز پنجرهای. دستهام را گشوده بودم از هم و کنگرههای سنگ زیر انگشتهای عرق کردهام داغ شده بود. قلعهی سنگی عظیمی بود در ارتفاعی هولناک. نمیدانم چه مدت آنجا سرپا و ناامن بودم. اقیانوسی کبود میغرید زیر پاهام. هر موجاش که برمیآمد، کفی سرخ شلاق میزد به جان سخت سنگها. گمانم بود میتواند به سادگی دهان بگشاید و همهچیز را در سرخ و کبودیش فروببلعد. زانوهام به لرزه افتاده بود. هرچه بیشتر فکر میکردم که چرا آنجام و کجاست؟ بیشتر از یاد میبردم. انگار در مرداب خاموشی و فراموشی هردم فروتر میرفتم. همهچیز را از یاد میبردم. خاطرهها و گذشته را. موج میکوبید و من اندوه و خنده را. خشم را و تقلا را. اینکه آدمی تا چه حد میتواند در پوستین معصومیت دندان بیرحمیش را به استخوانت فروبرد. از یاد میبردم همه را. زهر را و زخم را. دروغ را و التهاب را. زانوهام به لرزه افتاده بود. موج میغرید و توانم نبود بیش از آن سرپا و ناامنی را. آخرین تصویر، آخرین لکهی نورِ پشت پلکهام، سپیدی درنای بزرگی بود که شاهپرهاش را گشوده بود. پریدم! سقوط بود و سقوط بود و شلاق آب و سکوت...
انگشتهام را میبوسید یکبهیک. از داغی نفسش بیدار شدم. آهسته میگفت چیزی نیست. خواب دیدی. آرام. آرام جان دلم. و من به یادش نمیآوردم. دستهاش را و لبهاش را و صداش را. گفتم، در اقیانوسی کبود و بیکرانه گم شدهام! گفت من اینجام. از آب گرفتمات. اینجایی. توی دستهای من. من از گرمای سینهاش هیچ خاطرهای نداشتم. از زمزمههاش که میگفت بسپار به من هیچ نمیفهمیدم. از یاد برده بودم گذشته را و فردا را. بازوهاش آشنام نبود. از شانههاش که میگفت پناه توام. زبان مردم روشن چشمهاش را هیچ نمیدانستم. میگفت خواب دیدهای. من از آب گرفتمات. اینجایی. فشرده به سینهی من. زمزمه میکرد بسپار به من گذشته را. من فردای توام. شادمانه و رها. عطر مطبوع نان گرم داشت تنش. آخرین تصویر، آخرین لکهی نورِ پشت پلکهام، بوسههاش بود. از نازکای نبضدار شقیقه تا گودی گرم گلوگاه...